جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در سمرقند و تاشکند

زمان مطالعه: 6 دقیقه

شب هنگام به ایستگاه بخارا رسیدیم و مردم از هر سو بدانجا گرد آمده بودند و از بسیاری چراغ شب تاریک مانند بامداد روشن شده بود مرا از دیدن آن گروه شگفتی پدید آمد چه همه بر سر دستار و در بر جامه‏های رنگارنگ ابریشمی داشتند که بسیار زیبا و نیکو بود و دستار را سله می‏گفتند و مسلمانان باید بر سر سله بگذارند و از نشانه‏های مسلمانی یکی این بود.

در گاگان در مهمانخانه‏ی توران اطاق شماره‏ی 5 خانه گرفتیم و هنوز از رنج راه نیاسوده بودیم که جوانی بهائی از مردم یزد بنام میرزا علی اکبر شهید زاده به مهمانخانه آمد و با میرزا مهدی همشهری خود گرم گرفت و او را به سرای خود به ناهار خواند و با خود برد و مرا در آنجا که آشنائی نداشتم تنها گذاشت…

باری فردای آنروز در شهر گردش کردیم و ساختمان‏ها و نشانی‏های باستانی را دیدیم و چون کار دیگری نداشتیم از بخارا روانه‏ی سمرقند شدیم در راه آهن با ماهروئی تناری که دوشیزه‏ای پاکیزه و دانش دوست بود برخورد کردم نخست با نگاه و سپس با لبخند با یکدیگر آشنا شدیم با آنکه زبان مادری‏اش فارسی نبود به این زبان شیرین سخن می‏گفت از ایران و سرزمین سعدی و حافظ شیرازی و دیگر سخنوران پرسش‏ها می‏کرد و پاسخ‏ها می‏شنید که بر مهرش به این آب و خاک بسی افزود. بیاد و نام او چکامه‏ای ساختم که درآمدش این بود:

با یکی از دلبران شوخ دل آرا

سوی سمرقند میروم ز بخارا

این داستان را بگذارم و بگذرم. بعد از نیم روز از رود سیحون که آنرا سیر دریا می‏گویند گذشتیم و به شهر سمرقند رسیدیم در آنجا در خانه‏ی مردی یزدی که نامش میرزا حسین قناد بود ماندیم با آنکه پیرمرد بود آزمند و پول دوست بود.

سمرقند شهری است نیکو و زبان مردم آنجا فارسی است. همچنین بخارا و در روزگار باستان سخنوران نامی از این سرزمین بسیار برخاسته‏اند من در بخارا و سمرقند در هر دکانی که می‏رفتم به فارسی سخن می‏گفتم و خوب در می‏یافتند. در میان شهر سمرقند گنبد و چارسوئی است و گرداگردش دکانهاست که همه فروشندگان بر کف دکان چون مردم بازار ایرانی نشسته‏اند و در بالای آن در گردی توی گنبد، آنروز این سخن‏ها نوشته بود:

»صد شکر خدای را در این کو

تعمیر بیافت طاق چار سو

این طاق چه طاق دلفریب است‏

در دیده‏ی اهل هوش نیکو

تعمیر چهارمش که این است‏

دلجوست بسان طاق ابرو«

در آن سرزمین، تیره‏ای از درویشان هستند که به آنها نقشبندی می‏گویند روزی من در جلوی مسجد خانم درویشی را دیدم که از مثنوی می‏خواند بیاد داستان پادشاه و کنیزک افتادم پرسیدم ای درویش در این شهر کوی سرپل و غاتفر هست نگاه و خنده‏ای کرد و پرسید در مثنوی خوانده‏ای؟

گفتم آری گفت هنوز هم به آن کوی غاتفران می‏گویند ولی چه سود که یار دلبند ما در آن کوی نیست گفتم ای درویش سخن نارسا می‏گوئی و به دوست نرسیده‏ای و هنوز در راهی یار دلبند ما در همه جا هست.

درویش بنا به درویشی خود خستو شد سر خویش پیش گرفت و بدنبال کار خود رفت.

از سمرقند به تاشکند رفتیم تاشکند همان شهر چاچ است که در روزگار باستان در آنجا کمانها راست می‏کرده‏اند.

آنجا زبان فارسی بازاری نبود و بیشتر مردم به زبان ترکی جغتائی سخن می‏گفتند و با این همه از زبان شیرین فارسی دور نبودند. بهائیان آن مرز و بوم همه آنهائی بودند که از ایران بدانجا آمده بودند و از مردم آن شهرها کسی بدین آئین در نیامده بود جز در سمرقند که یک نفر افغانی را به ما بهائی شناساندند. در تاشکند هم چند زن روس هر جائی دیدیم که شوهر ایرانی داشتند. در تاشکند بیشتر بهائیان آنهائی بودند که کردار و رفتارشان پسندیده بهائیان عشق آباد نبود و آنها را رانده بودند و شماره‏شان از بهائیان بخارا و سمرقند بیشتر بود ببینید آنها دیگر چه بودند که بهائیان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند چنانکه گفتم بر سر هم در آن سرزمین فراخ چون بهائیان آزادی داشتند و کیش و آئین خود را نهان نمی‏کردند و رفتارشان ستوده‏ی دیگران نبود با آنکه فرمانروایان روس کمکی شایان به آنها می‏کردند و دست آنها را در هر کار باز گذاشته و سخنگویان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند با این همه نه تنها کسی بهائی نشد بسیاری هم از بهائی‏گری

برگشتند و چند تن هم دو دل ماندند که از آن گروه بود شیخ احمد میلانی این مرد برادر علی اکبر روحانی بود، در عشق آباد از کیش بهائی رو گردان شد، فرزندانش نیز پیروی از او کردند پس از چندی پشیمان شد و در میان بهائیان آمد و باز برگشت و دوباره بهائی شد زن و فرزندانش دیگر پیروی او را نکردند و در مسلمانی پا بر جا ماندند و گفتند: تو هر روز دگرگون می‏شوی روزی بهائی هستی روز دیگر پشیمانی می‏نمائی و به مسلمانی بازمی‏گردی ما به سخن تو گوش نمی‏دهیم و آنروز که ما، در عشق آباد بودیم بهائی بود پس از آن ندانستم چه شد. گفتند: بخراسان رفته و مسلمانی از سر گرفته و دست به دامن پیشوای هشتمین شیعیان شده.

در ایران در آن روزگار هر گاه کسی به بهائیان خرده گیری می‏کرد که چرا شما گرفتار خویهای ناپسند و کارهای زشت هستید؟ پاسخ می‏شنید که ما اینها را از مسلمانی که دین پدران ما بود ارمغان آورده‏ایم و بی‏گمان فرزندان ما چنین نخواهند شد مردمی راست گفتار و درست کردار، از دروغ و ناسزا بیزار، نیکخواه همه‏ی مردمان، اندوه خور بیچارگان پرورش دهنده‏ی جان و تن آدمیان خواهند شد و بزودی خواهید دید که روی زمین فردوس برین می‏شود.

ولی در عشق آباد این سخن بیهوده درآمد زیرا ما کسانی را دیدیم که زه و زاد سوم بهائی بودند ولی در ناپاکی و تباهی مانند نداشتند چون فرزندان میرزا زین العابدین کحال این مرد چشم پزشک بود کم آزار و مسلمان بود پس از بهائی شدن به عشق آباد آمد و زن گرفت و دارای سه

فرزند شد: میرزا آقاجان، میرزا کاظم و حسین. میرزا آقاجان با یک زن روسبی روس پیوند کرد و از بهائی گری دست کشید و ترسا شد و نام خود را برگرداند و الکساندر گذاشت، میرزا کاظم در پی دزدی افتاد و از قانون سرپیچی کرد و تفنگ و فشنگ به ترکمن‏ها می‏فروخت و سالی چند ماه در زندان بسر می‏برد این مرد پسری داشت رضوان الله که از نامش بهائیگری می ریخت و در میان مردم به «رضوان بابی» نامور بود این پسر که دو پشتش بهائی بودند به اندازه‏ای دزدی و کارهای ناسزا کرد که به فرمان استانداری تیر باران شد. حسینش از همه بدتر که دانسته نشد سرانجام به کجا رسید.

در تاشکند با روزنامه نویسی برخوردیم که نامش عبدالرحمن و نام روزنامه‏اش الاصلاح بود، از کیش و آئین بهائی با این مرد سخن گفتیم ولی نه چنانکه بگوشش خوش نیاید. گفتیم: بیشتر کوشش بها این بود که مردم به یکتا پرستی گرایند و به سه جانشین پیغمبر ابوبکر، عمر و عثمان ناسزا نگویند. رفته رفته با او دوست شدیم و از او خواهش کردیم مقاله‏ی سیاح را در روزنامه‏اش چاپ کند او هم روزگاری سرگرم این کار بود یک ستون از «مقاله‏ی سیاح» و در ستون برابر ترجمان او را از پارسی به ترکی جغتائی پخش می‏کرد. بد نیست مقاله‏ی سیاح را بدانید چیست این دفتر که در پشت آن این سخن نوشته شده است:

»مقاله شخصی سیاح که در تفصیل قضیه‏ی باب نوشته است«

نویسنده در آن دفتر بنام یک جهانگرد که نه دشمنی با این گروه دارد و نه دوستی، سرگذشتی نگاشته و می‏خواهد به مردم بگوید که صبح ازل جانشین‏

باب نبوده و پایه و جاهی در این آئین نداشته است و اینکه در تاریخ‏های دیگر او را بزرگ و گرامی دانسته‏اند بیهوده بوده. نویسنده‏ی این دفتر خود عبدالبها بوده است ولی نام خود را آشکارا نساخته تا در مردم سخنان او بهتر بگیرد و زودتر باور کنند.

پس از چندی که در تاشکند بودیم و دیدنیها دیدیم به سمرقند و بخارا بازگشتیم. در این هنگام با ابوالقاسم حسن اف اسکوئی برادر میرزا حیدر علی اسکوئی که از پیش او به شما شناساندم آشنا شدیم و با هم بودیم هر روز که به بازار می‏رفت من نیز به همراهش می‏رفتم و تماشای داد و ستد و خرید و فروش بازاریان بخارا را می‏کردم اینک برای شما داستانی بگویم:

یک روز در بازار ابوالقاسم مشغول خرید پوست بره بود در برابر دکانی که او پوست‏ها را بررسی می‏کرد خربزه فروشی بود من به نزد آن مرد رفتم و یکی از خربزه‏ها را جدا کردم و در بهای آن نیم تنکه پول بخارائی دادم آنگاه بدکاندار گفتم: آیا می‏شود که من به بالای دکان بیایم و این خربزه را بخورم؟ دکاندار گفت: فرمائید. من به بالای دکان رفتم دکاندار سفره‏ای پهن کرد سپس از دکان بیرون دوید من سر گرم قاچ کردن خربزه بودم، ابوالقاسم که این سو و آن سو با چشم دنبال من می‏گشت تا مرا در دکان آن مرد دید. گفت: ای صبحی چه کردی؟ چرا بدکان این مرد رفتی؟ و آزار او را روا داشتی؟ آئین اینها چنین است که چون کسی بر آنان فرود آید چه در خانه و چه در دکان باید خوردنی پیش او بگذارند بی آنکه پولی از او بگیرند. در این میان دکاندار برگشت، نان و گوشت بریانی و چائی برای من آورد و شادمان بود که بنزد او رفته‏ام. باری نان و خربزه و بریانی و چائی را خوردیم و چیزی ندادیم زیرا اگر در بهای آن چیزی می‏دادیم او را جوانمرد نمی‏دانستیم. از اینگونه خویهای پسندیده در میان آنان بسیار بود مردمی راست و درست و پاکیزه و خوشخوی و ناپاک و پلید در میان آنان کم بود نمی‏دانم آیا امروز هم چنین‏اند یا دگرگون شده‏اند؟

در آن سرزمین با هر کسی که گفتگو می‏کردیم و سخن از این کیش به میان می‏آوردیم می‏گفتیم: پیشوای مسلمانان که چشم به راهش بودید آمده. می‏گفتند: بسیار خوب، خوش آمده به کجا آمده و سخنش چیست؟ می‏گفتیم: در ایران و سخنش خدا پرستی، نیکمردی، داد و دهش است. می‏گفتند: سپاس خدا را که همه اینها را ما داریم. از ما به او بگوئید بیهوده به ایران آمدی و میان مسلمانان آشکار شدی آنچه می‏خواهی بگوئی هزار سال پیش برای ما گفته‏اند. اگر راست می‏گوئی بفرنگستان برو و آنها را به یکتا پرستی و کارهای نیک بخوان و به آنها بگو که کمتر سر به سر مسلمانان و مردم خاور زمین بگذارند و آنان را رنج و آزار برسانند…