شب هنگام به ایستگاه بخارا رسیدیم و مردم از هر سو بدانجا گرد آمده بودند و از بسیاری چراغ شب تاریک مانند بامداد روشن شده بود مرا از دیدن آن گروه شگفتی پدید آمد چه همه بر سر دستار و در بر جامههای رنگارنگ ابریشمی داشتند که بسیار زیبا و نیکو بود و دستار را سله میگفتند و مسلمانان باید بر سر سله بگذارند و از نشانههای مسلمانی یکی این بود.
در گاگان در مهمانخانهی توران اطاق شمارهی 5 خانه گرفتیم و هنوز از رنج راه نیاسوده بودیم که جوانی بهائی از مردم یزد بنام میرزا علی اکبر شهید زاده به مهمانخانه آمد و با میرزا مهدی همشهری خود گرم گرفت و او را به سرای خود به ناهار خواند و با خود برد و مرا در آنجا که آشنائی نداشتم تنها گذاشت…
باری فردای آنروز در شهر گردش کردیم و ساختمانها و نشانیهای باستانی را دیدیم و چون کار دیگری نداشتیم از بخارا روانهی سمرقند شدیم در راه آهن با ماهروئی تناری که دوشیزهای پاکیزه و دانش دوست بود برخورد کردم نخست با نگاه و سپس با لبخند با یکدیگر آشنا شدیم با آنکه زبان مادریاش فارسی نبود به این زبان شیرین سخن میگفت از ایران و سرزمین سعدی و حافظ شیرازی و دیگر سخنوران پرسشها میکرد و پاسخها میشنید که بر مهرش به این آب و خاک بسی افزود. بیاد و نام او چکامهای ساختم که درآمدش این بود:
با یکی از دلبران شوخ دل آرا
سوی سمرقند میروم ز بخارا
این داستان را بگذارم و بگذرم. بعد از نیم روز از رود سیحون که آنرا سیر دریا میگویند گذشتیم و به شهر سمرقند رسیدیم در آنجا در خانهی مردی یزدی که نامش میرزا حسین قناد بود ماندیم با آنکه پیرمرد بود آزمند و پول دوست بود.
سمرقند شهری است نیکو و زبان مردم آنجا فارسی است. همچنین بخارا و در روزگار باستان سخنوران نامی از این سرزمین بسیار برخاستهاند من در بخارا و سمرقند در هر دکانی که میرفتم به فارسی سخن میگفتم و خوب در مییافتند. در میان شهر سمرقند گنبد و چارسوئی است و گرداگردش دکانهاست که همه فروشندگان بر کف دکان چون مردم بازار ایرانی نشستهاند و در بالای آن در گردی توی گنبد، آنروز این سخنها نوشته بود:
»صد شکر خدای را در این کو
تعمیر بیافت طاق چار سو
این طاق چه طاق دلفریب است
در دیدهی اهل هوش نیکو
تعمیر چهارمش که این است
دلجوست بسان طاق ابرو«
در آن سرزمین، تیرهای از درویشان هستند که به آنها نقشبندی میگویند روزی من در جلوی مسجد خانم درویشی را دیدم که از مثنوی میخواند بیاد داستان پادشاه و کنیزک افتادم پرسیدم ای درویش در این شهر کوی سرپل و غاتفر هست نگاه و خندهای کرد و پرسید در مثنوی خواندهای؟
گفتم آری گفت هنوز هم به آن کوی غاتفران میگویند ولی چه سود که یار دلبند ما در آن کوی نیست گفتم ای درویش سخن نارسا میگوئی و به دوست نرسیدهای و هنوز در راهی یار دلبند ما در همه جا هست.
درویش بنا به درویشی خود خستو شد سر خویش پیش گرفت و بدنبال کار خود رفت.
از سمرقند به تاشکند رفتیم تاشکند همان شهر چاچ است که در روزگار باستان در آنجا کمانها راست میکردهاند.
آنجا زبان فارسی بازاری نبود و بیشتر مردم به زبان ترکی جغتائی سخن میگفتند و با این همه از زبان شیرین فارسی دور نبودند. بهائیان آن مرز و بوم همه آنهائی بودند که از ایران بدانجا آمده بودند و از مردم آن شهرها کسی بدین آئین در نیامده بود جز در سمرقند که یک نفر افغانی را به ما بهائی شناساندند. در تاشکند هم چند زن روس هر جائی دیدیم که شوهر ایرانی داشتند. در تاشکند بیشتر بهائیان آنهائی بودند که کردار و رفتارشان پسندیده بهائیان عشق آباد نبود و آنها را رانده بودند و شمارهشان از بهائیان بخارا و سمرقند بیشتر بود ببینید آنها دیگر چه بودند که بهائیان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند چنانکه گفتم بر سر هم در آن سرزمین فراخ چون بهائیان آزادی داشتند و کیش و آئین خود را نهان نمیکردند و رفتارشان ستودهی دیگران نبود با آنکه فرمانروایان روس کمکی شایان به آنها میکردند و دست آنها را در هر کار باز گذاشته و سخنگویان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند با این همه نه تنها کسی بهائی نشد بسیاری هم از بهائیگری
برگشتند و چند تن هم دو دل ماندند که از آن گروه بود شیخ احمد میلانی این مرد برادر علی اکبر روحانی بود، در عشق آباد از کیش بهائی رو گردان شد، فرزندانش نیز پیروی از او کردند پس از چندی پشیمان شد و در میان بهائیان آمد و باز برگشت و دوباره بهائی شد زن و فرزندانش دیگر پیروی او را نکردند و در مسلمانی پا بر جا ماندند و گفتند: تو هر روز دگرگون میشوی روزی بهائی هستی روز دیگر پشیمانی مینمائی و به مسلمانی بازمیگردی ما به سخن تو گوش نمیدهیم و آنروز که ما، در عشق آباد بودیم بهائی بود پس از آن ندانستم چه شد. گفتند: بخراسان رفته و مسلمانی از سر گرفته و دست به دامن پیشوای هشتمین شیعیان شده.
در ایران در آن روزگار هر گاه کسی به بهائیان خرده گیری میکرد که چرا شما گرفتار خویهای ناپسند و کارهای زشت هستید؟ پاسخ میشنید که ما اینها را از مسلمانی که دین پدران ما بود ارمغان آوردهایم و بیگمان فرزندان ما چنین نخواهند شد مردمی راست گفتار و درست کردار، از دروغ و ناسزا بیزار، نیکخواه همهی مردمان، اندوه خور بیچارگان پرورش دهندهی جان و تن آدمیان خواهند شد و بزودی خواهید دید که روی زمین فردوس برین میشود.
ولی در عشق آباد این سخن بیهوده درآمد زیرا ما کسانی را دیدیم که زه و زاد سوم بهائی بودند ولی در ناپاکی و تباهی مانند نداشتند چون فرزندان میرزا زین العابدین کحال این مرد چشم پزشک بود کم آزار و مسلمان بود پس از بهائی شدن به عشق آباد آمد و زن گرفت و دارای سه
فرزند شد: میرزا آقاجان، میرزا کاظم و حسین. میرزا آقاجان با یک زن روسبی روس پیوند کرد و از بهائی گری دست کشید و ترسا شد و نام خود را برگرداند و الکساندر گذاشت، میرزا کاظم در پی دزدی افتاد و از قانون سرپیچی کرد و تفنگ و فشنگ به ترکمنها میفروخت و سالی چند ماه در زندان بسر میبرد این مرد پسری داشت رضوان الله که از نامش بهائیگری می ریخت و در میان مردم به «رضوان بابی» نامور بود این پسر که دو پشتش بهائی بودند به اندازهای دزدی و کارهای ناسزا کرد که به فرمان استانداری تیر باران شد. حسینش از همه بدتر که دانسته نشد سرانجام به کجا رسید.
در تاشکند با روزنامه نویسی برخوردیم که نامش عبدالرحمن و نام روزنامهاش الاصلاح بود، از کیش و آئین بهائی با این مرد سخن گفتیم ولی نه چنانکه بگوشش خوش نیاید. گفتیم: بیشتر کوشش بها این بود که مردم به یکتا پرستی گرایند و به سه جانشین پیغمبر ابوبکر، عمر و عثمان ناسزا نگویند. رفته رفته با او دوست شدیم و از او خواهش کردیم مقالهی سیاح را در روزنامهاش چاپ کند او هم روزگاری سرگرم این کار بود یک ستون از «مقالهی سیاح» و در ستون برابر ترجمان او را از پارسی به ترکی جغتائی پخش میکرد. بد نیست مقالهی سیاح را بدانید چیست این دفتر که در پشت آن این سخن نوشته شده است:
»مقاله شخصی سیاح که در تفصیل قضیهی باب نوشته است«
نویسنده در آن دفتر بنام یک جهانگرد که نه دشمنی با این گروه دارد و نه دوستی، سرگذشتی نگاشته و میخواهد به مردم بگوید که صبح ازل جانشین
باب نبوده و پایه و جاهی در این آئین نداشته است و اینکه در تاریخهای دیگر او را بزرگ و گرامی دانستهاند بیهوده بوده. نویسندهی این دفتر خود عبدالبها بوده است ولی نام خود را آشکارا نساخته تا در مردم سخنان او بهتر بگیرد و زودتر باور کنند.
پس از چندی که در تاشکند بودیم و دیدنیها دیدیم به سمرقند و بخارا بازگشتیم. در این هنگام با ابوالقاسم حسن اف اسکوئی برادر میرزا حیدر علی اسکوئی که از پیش او به شما شناساندم آشنا شدیم و با هم بودیم هر روز که به بازار میرفت من نیز به همراهش میرفتم و تماشای داد و ستد و خرید و فروش بازاریان بخارا را میکردم اینک برای شما داستانی بگویم:
یک روز در بازار ابوالقاسم مشغول خرید پوست بره بود در برابر دکانی که او پوستها را بررسی میکرد خربزه فروشی بود من به نزد آن مرد رفتم و یکی از خربزهها را جدا کردم و در بهای آن نیم تنکه پول بخارائی دادم آنگاه بدکاندار گفتم: آیا میشود که من به بالای دکان بیایم و این خربزه را بخورم؟ دکاندار گفت: فرمائید. من به بالای دکان رفتم دکاندار سفرهای پهن کرد سپس از دکان بیرون دوید من سر گرم قاچ کردن خربزه بودم، ابوالقاسم که این سو و آن سو با چشم دنبال من میگشت تا مرا در دکان آن مرد دید. گفت: ای صبحی چه کردی؟ چرا بدکان این مرد رفتی؟ و آزار او را روا داشتی؟ آئین اینها چنین است که چون کسی بر آنان فرود آید چه در خانه و چه در دکان باید خوردنی پیش او بگذارند بی آنکه پولی از او بگیرند. در این میان دکاندار برگشت، نان و گوشت بریانی و چائی برای من آورد و شادمان بود که بنزد او رفتهام. باری نان و خربزه و بریانی و چائی را خوردیم و چیزی ندادیم زیرا اگر در بهای آن چیزی میدادیم او را جوانمرد نمیدانستیم. از اینگونه خویهای پسندیده در میان آنان بسیار بود مردمی راست و درست و پاکیزه و خوشخوی و ناپاک و پلید در میان آنان کم بود نمیدانم آیا امروز هم چنیناند یا دگرگون شدهاند؟
در آن سرزمین با هر کسی که گفتگو میکردیم و سخن از این کیش به میان میآوردیم میگفتیم: پیشوای مسلمانان که چشم به راهش بودید آمده. میگفتند: بسیار خوب، خوش آمده به کجا آمده و سخنش چیست؟ میگفتیم: در ایران و سخنش خدا پرستی، نیکمردی، داد و دهش است. میگفتند: سپاس خدا را که همه اینها را ما داریم. از ما به او بگوئید بیهوده به ایران آمدی و میان مسلمانان آشکار شدی آنچه میخواهی بگوئی هزار سال پیش برای ما گفتهاند. اگر راست میگوئی بفرنگستان برو و آنها را به یکتا پرستی و کارهای نیک بخوان و به آنها بگو که کمتر سر به سر مسلمانان و مردم خاور زمین بگذارند و آنان را رنج و آزار برسانند…