بهائیان که به حیفا میآیند در چند روزی که آنجا هستند چند بار به روضهی مبارکه میروند و چون به میهن بازگشت میکنند پیش از براه افتادن برای بدرود هم به روضهی مبارکه میروند. چون آبادهایها فرمان بازگشت یافتند به روضهی مبارکه رفتند و از آنجا که روضهی مبارکه همسایه کاخ بهجی و جایگاه غصن اکبر و کانون کارش بود و عبدالبهاء میترسید که مبادا یکی از بهائیان با آنها برخورد کند. و سخنانی بشنوند که روی بسوی او کند و فریفته
شود پیوسته نگهبانان نهان و آشکار میگماشت تا دیدهبانی کنند و اگر کسی با غصن اکبر یا یکی از پیروان او دیدن کند او را آگاه سازند. در این جاشوقی و دو سه نفر را با آنها به روضهی مبارکه فرستاد. اینها به کاخ بهجی رسیدند و پس از دیدن آرامگاه به مساخرخانه آمدند و در برابر کاخ که سرای غصن اکبر بود رده کشیدند. شوقی گفت: که از چکامههای شورانگیز بخوانید و کامهاش این بود که در نکوهش هماوردان خود و ناسزاگوئی به آنان سخنانی بگویند یکی از آنان آغاز کرد و چیزها گفت که من امروز از یاد آوری آن شرمم میآید برای آنکه سخن به گزاف نگویم چنانکه در کتاب صبحی آوردهام یکیش را برای شما میخوانم. یکی از آنها به آوای بلند میگفت: (و الله ز یک فوج عزازیل غبیتر، شد ناقض اکبر خرسند به این شد که رئیس البلها شد) آنگاه همه با هم میخواندند «هی هی چه بجا شد» این سخنان را که به آوای بلند و اداهای ویژه میخواندند غصن اکبر و کسان و فرزندانش میشنیدند و خشمگین و اندوهناک و دل تنگ میشدند ولی یارای اینکه پرخاش کنند نداشتند چه در شماره کمتر بودند بناچار بخدا واگذار میکردند.
اکنون چم و آرش سخن را بشنوید. سوگند به خدا «ناقض اکبر» از یک گروه اهرمن نادانتر شد تنها خرسندیش در این بود که سرور مردم دنک و کول شده چه اندازه این کار بجا شده. و چون بها به میرزا محمد علی را پاینام غصن اکبر داده بود به این آرش که خود را درخت و خدا میدانست
و میرزا محمدعلی را شاخه بزرگتر درخت خدا «غصن الله الا اکبر» که واژهی سبکش غصن اکبر است. آن دستهی از بهائیان که با او بد بودند بجای غصن اکبر به او ناقض اکبر میگفتند یعنی پیمان شکن بزرگ.
اکنون که نام غصن اکبر در میان است سخنان دیگری هم در این باره بشنوید:
در حیفا و عکا نزدیک پنجاه خانوار بهائی بودند و همه از مردم ایران بودند. از مردم آن سرزمین یک نفر هم بهائی نشده بودند مگر نیرنگ بازی به اسم جمیل که به گویش تازی به فارسی سخن میگفت و دانسته نشد که از چه نژادی است در روزگار جنگ جهانی دوم به ایران آمد و به دستیاری جهودان بهائی در آن روزگار آشفته از راه نادرستی و دزدی سودها برد. آنها دو دسته بودند یک دستهی نیرومندتر که پیروان عبدالبهاء بودند و خود را بهائیان ثابت میخواندند و دستهی دیگر که کمتر از آنها هستند و خود را بهائیان موحد مینامند چنانکه در دیباچه گفتم و میان اینها دشمن و کینهورزی بیاندازه است.
عبدالبها بیشتر در انجمنها که بیگانه در میان نبود از بد رفتاریهای برادر و پیروانش سخنها میگفت که مایهی شگفتی همه میشد و چنان پیروان خود را بر آنها میشوراند که نمیخواستند هماوردان خود را ببینند تا چه رسد که با آنها به سخن درآیند. عبدالبها از درگیری سخنان غصن اکبر در بهائیان بیمناک بود و میگفت: سخنان میرزا محمد علی (غصن اکبر) مونهی زهر دارد هر چند آدمی نیرومند و تندرست باشد. زهر در آمیزه
او کارگر است اگر نکشد بیمار میکند و تن را رنجور میدارد، خود او هم از او دوری میجست و اگر گاهی در کوی و برزن با او برخورد میکرد دژم و نژند میشد و روی در هم میکشید.
عبدالبهاء داستانهای شگفت آور از غصن اکبر به میان میآورد که اگر بخواهم همهی آنها را بنویسم دفترها بایسته است. یکی از آنها را که در کتاب صبحی آوردهایم بشنوید. عبدالبهاء در میان سخن شبی گفت:
در عکا گوشت فروشی بود ترک مردی خوشمزه و زیبا دوست بود شاگرد خوشگل و با نمکی داشت بنام «غالب» دل بستگی به او داشت غصن اکبر به آن دکان آمد و شد میکرد، من هم گاه به گاه سری میکشیدم. روزی دیدم با خط خوش این آیهی قرآن را در جامی زیبا جای داده و بر بالای دکان به دیوار زده «ان ینصرکم الله فلا غالب لکم» پرسیدم: این را کی نوشته؟ گفت: برادر شما محمد علی افندی (غصن اکبر(. گفتم: میدانی چه میگوید؟ گفت: نه. گفتم: میگوید اگر خدا شما را یاری کند غالبی برای شما نمیماند، گفت: براستی چنین است؟ گفتم: از هر که میخواهی بپرس. این نکته را چون دریافت برآشفت و فریاد کشید و نوشته را از دیوار کشید و به زمین زد و لگدکوب کرد و پی در پی به ترکی میگفت: «بیزیم غالبمیز کبدیور بیزیم غالبمیز کبدیور…«.
روز دیگر گفت: میرزا محمدعلی را دیدم با دختری که چندان زیبا نبود لاس میزد و به او میگفت: (یاست البنات کلهن حلو اما انت حکی آخر) دخترها همه خوشگلند اما تو چیز دیگری هستی.
اکنون بدانید که چرا این ستیزگی در میان برادران پیش آمد و آن کسی که گاهی میگفت: «سراپرده یگانگی بلند شده بچشم بیگانگان یکدیگر را میبینید همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار» چرا نتوانست دست کم در خانوادهی خود و میان فرزندان و خویشاوندان خویش یگانگی و مهرورزی را پایدار سازد. انگیزهی بزرگ در این کار بودن فرزندان از دو یا سه مادر بود. بها یک خانه در عکا داشت که در آنجا نخستین زنش که آسیه خانم نام داشت و از بها پاینام نواب گرفت میزیست او مادر عبدالبهاء و بهیه خانم بود و هر هفته بها یکی دو بار سری به آن خانه و زن میزد ولی جائی که بیشتر در آنجا بسر میبرد کاخ بهجی بود و بانوی کاخ فاطمه خانم که پاینام مهد علیا گرفت و او مادر غصن اکبر و صمدیه خانم و آقا میرزا ضیاء الله و آقا میرزا بدیع الله بود.
یک خانه هم در جلو کاخ بهجی داشت و سومین زن گوهر خانم کاشی از خویشاوندان ما در آنجا بود و دختری از بها به نام فروغیه خانم داشت. بجز از این سه زن دختری زیبا بنام جمالیه بود که کنیز پیشگاه و آمادهی درگاه بود.
کارها را بها بدین گونه پخش کرده بود: عبدالبهاء بدید و بازدید بزرگان شهر و آگهی از پیش آمدها و پائیدن مردم در بیرون دستگاه سرگرم بود. غصن اکبر به کارهای درونی و دریافت گزارش از بهائیان و نوشتن نامهها به این و آن میپرداخت.
میرزا آقا جان کاشی که پاینام خادم الله و عبد حاضر لدی العرش (بندهای که در برابر تخت خدا آماده است) گرفت. نویسندهی فرتاب که پیغام خداست و تازیان وحی میگویند بود.
از سخن دور افتادیم میخواستم این را بگویم که دوگانگی میان زنها کشمکش فرزندان را ببار آورد و در ایران و شاید در کشورهای دیگر که رئیس خانواده چند زن داشته این ستیزگی و کشاکش بوده است. در روزگار بها زنی که زورش به همه میچربید و گرامیتر بود مهد علیا بود که جز از زن و شوهری خویشاوندی دیگری هم با بها داشت و بیشتر بها روزگار خود را در نزد او و فرزندانش میگذراند و از این رو همه به او رشک میبردند و در سینه کینهی او را نهان میداشتند تا روزی که بتوانند آشکار کنند.
بها برای جلوگیری از دشمنی میان فرزندان فرمانهائی داده بود
که یکی از آنها این بود که روحا خانم دختر عبدالبها را به پسر غصن اکبر میرزا شعاع الله بدهند و آن دو، نامزد هم شدند ولی منیره خانم زن عبدالبها نگذاشت این پیوند ببار آید.