شبی سخن از حاجی میرزا آقاسی به میان آمد و عبدالبهاء دربارهی کشته شدن ملا محمد تقی قزوینی و گرفتاری قرةالعین و میرزا صالح شیرازی و دو دسته تن دیگر داستانها گفت و داد گوئی کرد که چون خواستند بجای ملا محمد تقی پنج کس را بکشند حاجی میرزا آقاسی داد و بیداد به راه انداخت که یک تن کشته شده است چرا میخواهید به جای یکی پنج آدم را بکشید یکی بس است و پس از آن سرگذشت شیرینی از حاجی میرزا آقاسی به میان کشید بدین گونه:
حاجی میرزا آقاسی درویش و پیرو ملا عبدالصمد همدانی و در نزد او شاگرد بود در آن سال که وهابیها به کربلا و نجف ریختند و دست به یغما گشودند ملا عبدالصمد همدانی و چندین تن دیگر را کشتند. او در روزگار خود مردی درویش و دانشمند و دل آگاه بود پیش از آنکه کشته شود به حاجی میرزا آقاسی گفت: اگر پیش آمدی برای من کرد و من از میان شما رفتم زن و فرزندان مرا به همدان برسان. حاجی میرزا آقاسی این گفته را پذیرفت و چون ملا عبدالصمد کشته شد با آئین درویشی و جوانمردی زن و فرزند پیر و استاد خود را با تهیدستی به همدان برد. عبدالبها میگفت چون بیش از یک چارپا نتوانسته بود کرایه کند و بر آن هم زن و فرزند خردسال پیر خود را سوار کرده بود در میان راه با آنکه خود پیاده میرفت گاهی کودکان پیر را
که از راه مانده میشدند بر شانهی خود مینشاند و رهنوردی میکرد هر جور بود آنها را تندرست به همدان رساند، آنگاه از آنجا پیاده با کاروان حج روی به مکه نهاد. در همان کاروان عزت نسا خانم دختر فتحعلیشاه قاجار نیز با دبدبه و کبکبه همراه بود.
در فرودگاههای میان راه گاهی حاجی میرزا آقاسی با چاکران شاهزاده و اختهگان هم نشین و هم گفت میشد و چون شیرین زبان و مثل گو بود گرامیش میداشتند و نوازشش میکردند. شبی در میان سخن گفت: بیائید دست بالا کنید و دست این شاهزاده خانم را بگیرید و در دست من بگذارید زیرا او بیشوی است و من بیزن بهتر و سزاوارتر از من برای او کسی نیست! از این سخن همه به خنده افتادند. فردای آن شب یکی از اختهها که به آنها خواجه میگفتند و میگویند این شوخی حاجی میرزا آقاسی را به گوش شاهزاده خانم رساند و او را چنان برآشفته کرد که حاجی را به پیشگاه خود خواست و به چاکران و گماشتگان فرمان داد که پس کله و توی سر حاجی تا میتوانند بزنند؛ کتک سیری به او زدند و از کاروان بیرونش کردند. حاجی پس از آنکه به مکه رسید و روی به خانهی خدا آورد شال خود را از کمر باز کرد و بر گردن انداخت و گفت خدایا ما به سوی تو رهسپار بودیم و این راه را پیاده میپیمودیم سخنی نگفتیم که دست آویز این همه رنج و آزار و تو سری باشد خدایا کینهی مرا از این زن بکش. حاجی میرزا آقاسی به ایران بازگشت و پس از چندی به آذربایجان و تبریز رفت و چون خوشمزه و دانشمند بود آوازهاش به گوش شاهزادگان رسید نخست، استاد شاهزادگان و محمد میرزا و سپس هم سخن و همراز او گشت و آشکارا به او گفت که پس از نیا تو پادشاه ایران خواهی شد، تا روزی که فتحعلیشاه در اصفهان درگذشت و او را به قم آورده در آنجا به خاک سپردند و با داشتن چندین پسرهای نیرومند و با جربزه محمد شاه بر جایش نشست و پس از یک سال که قائم مقام دستورش بود او را راند و کشت و حاجی میرزا آقاسی را برای دستوری برگزید. چون حاجی میرزا آقاسی در روش درویشی و رهبری خود را استاد محمد شاه میدانست نمیخواست این کار را بپذیرد ولی شاه پافشاری کرد و او به ناچار پذیرفت بدین پیمان که شاه عمهی خود عزت نسا خانم را به او بدهد شاه گفت: بسیار خوب، کس به خواستگاری
نزد عزت نسا خانم فرستاد او هم آماده کار شد و در دو سه روز جشن پیوند آن دو را آماده کردند. شبی که حاجی را با خانم دست به دست دادند پیش از هر چیز حاجی از خانم پرسید مرا میشناسی؟ نگاهی کرد و در شگفت شد زیرا زنی درستکار و پاکیزه بود ولی به چشمش حاجی آشنا میآمد! گفت: تو مهین دستور شاهنشاه ایران. گفت: پیش از آن. گفت: استاد درویشی شاه. گفت: پیش از آن. گفت: همراز و هم سخن شاه. گفت: پیش از آن. گفت: آموزگار شاهزادگان. گفت: پیش از آن؟ گفت: دیگر از آن آگهی ندارم. گفت: خوب نگاه کن ببین مرا کجا دیدهای؟ شاهزاده خانم سرگردان مانده بود که حاجی گفت: عزت نسا خانم! من همان کسی هستم که چند سال پیش در راه مکه به شوخی از تو خواستگاری کردم و مرا با دست چاکران خود کتک زدی شاهزاده خانم (به گفتهی عبدالبها) دو بامبی بر سرش زد که تو با آن پیشینه اکنون دستور بزرگ ایران شدی؟…
از حاجی میرزا آقاسی داستانهای شگفت آوردهاند از آنهاست آنچه سپهر کاشانی در تاریخ خود نوشته است میگوید: چون محمد شاه خواست جشن زناشوئی ناصرالدین شاه را به پا دارد هوای تهران بیاندازه گرم بود چنانکه به دشواری میتوانست کسی در آن پایداری کند، محمد شاه کسی را نزد حاجی فرستاد و پیغام داد که هوئی بکش تا باد خنک بوزد و هوا سرد شود و ما بتوانیم به شهر بیائیم. این پیغام را فرستادی شاه در میان دستهای که پیرامون او بودند رسانید. حاجی روی به آنها کرد و گفت: پادشاه شما چنین میپندارد که من سلیمان پیغمبرم که باد در فرمان من باشد، من مردی درویش و ناچیزم. آنگاه روی به فرستادهی شاه کرد و گفت: به خواست خدا چنین خواهد شد. هنوز آن مرد پا از دروازه بیرون نگذاشته بود و پاسخ پیغام را به شاه نرسانده که باد سرد وزیدن گرفت و تا آنگاه
که جشن زناشوئی به پایان رسید هوا خوش و میانه بود از این گونه سخنها دربارهی حاجی بسیار گفتهاند تا آنجا که در تندرستی، آگهی مرگ خود را داد!
در یکی از شبهای بهجی که گفتگوهای شیرین در میان داشتیم، سه از شب گذشته بود که شام خوردیم، پس از شام به یکی دو تن مهمان که در آنجا بودند فرمان داد بروید و بخوابید؟ به من هم گفت به اطاق خود برو و سر بر بستر آسایش بگذار (من در بهجی اطاق ویژهای داشتم که افزار کار و آسایشگاهم آنجا بود روزی عبدالبها در میان سخن گفت: صبحی! این اطاق به نام تو نامی خواهد شد و در روزگارهای آینده خواهند گفت: این اطاق صبحی است، در اینجا نامههای عبدالبها را پاکنویس میکرد و به خاور و باختر میفرستاد) به اطاق خود رفتم و پس از خواندن چند نامه و چند برگ از دفتری سر بر بالین گذاشتم و به خواب خوش فرورفتم… شب از نیمه گذشته بود که از بانک کوبیدن پنجره سرآسیمه از خواب پریدم و پشت پنجره که رو به بیابان باز میشد رفتم دیدم عبدالبهاست شال یشمی خود را که به کمر میبست به دور سر پیچیده بود گفتم: فرمانی است؟ گفت: آری بیا. بیدرنگ جامه پوشیدم و در را کلید کردم و دنبالش رفتم فرمود بنشین و بنویس گفتم: پس بگذارید بروم و افزار کار بیاورم برآشفت که چرا نیاوردی زد دویدم و کلک و دویت و کاغذ برداشتم و بردم. عبدالبها در اندیشه فرورفته بود در درازی اطاق به راه افتاد و فرمود بنویس! در آمد سخن این بود: نیمه شب است و همه چشمها در خواب و عبدالبهاء در کنار روضهی
مبارکه بیدار… نامهی دور و درازی بود دریافتم که از تهران دوست نماها برای خود شیرینی نامهای به او نوشته و او را از برخی بهائیان ترساندهاند نامهنویسی تا شبگیر کشید و چون به پایان رسید نامه را از من گرفت و گفت: برو بخواب به اطاق خود آمدم اما خوابم نبرد در این اندیشه بودم که انگیزهی این نامه چه بوده است…
روز دیگر من و عبدالبها تنها بودیم عبدالبها گفت: اینجا کسی نیست که برای ما ناهار درست کند چند تا کدو پوست بکن و برای ناهار سرخ کن من کدوها را پوست کندم و در روغن چرخ دادم و سرخ کردم آنگاه همه را در کماجدان نهادم و بر روی آتش نرم گذاشتم تا با بخار خوب پخته شود. نزدیک نیمروز یکی دو مهمان رسید، فرمان ناهار داد به آئین ایرانی سفره را پهن کردم پنیر و سبزی را گذاشتم آنگاه به سراغ کدوها رفتم دیدم آنها که در ته کماجدانند خوب پخته و له شدهاند ولی آنها که رو بودند درست نپختهاند من زرنگی کردم آنها که پخته بود در بشقابی کردم و جلوی عبدالبها گذاشتم و بازمانده را در بشقاب دیگر برای مهمانها و با خودم گفتم: هرگز مهمانها نخواهند گفت که کدوها درست نپختهاند. عبدالبها یک تکه از آن کدوها را خورد آنگاه دستش را دراز کرد و با چنگال یک برش از کدوهای نیم پخته را جلوی خود گذاشت و نگاهی به من کرد و گفت چرا درست پخش نکردی و پختهها را جلوی من گذاشتی. گفتم: برای آن گذاشتم که دست خجستهی سر کار آقا به آن برسد و به هر یک برشی بدهید تا با گوارائی بخورند و از بخشایش و نوازش خداوند خود بهرهور شوند.
عبدالبها خندید و به هر یک نوالهای داد و همه را از من خوشنود کرد.
چون در کارها دست یافتم و بر آشکار و نهان هر چیز آگاه شدم و همه بدست من سپرده شد و در هر جا پا در میانی میکردم، نزدیکان عبدالبها به من رشک میبردند. که در کتاب صبحی گزارش آنرا دادهام.
آنچه در آنجا مرا دلتنگ میکرد چند چیز بود که تاب بردباری آن را نداشتم یکی آنکه میان بهائیان فرنگی را با ایرانی جدائی میگذاشتند به فرنگیها بیشتر ارزش میدادند تا به ایرانیها و مردم خاور. نخست آنکه مهمانخانهی اینها از آنها جدا بود و افزار زنگی اینها آراسته و نیکوتر بود. ایرانیها هر چند تن در توی یک اطاق بودند و بر روی زمین میخوابیدند ولی فرنگیها در هر اطاقی بیش از یکی دو نفر نبودند و تخت خوابهای خوب فنری داشتند و افزار آسایش و خوراکشان بهتر بود.
پیوسته عبدالبها شام و ناهار را با فرنگیها میخورد به عکس در مهمانخانهی ایرانیها یک بار هم این کار را نکرد. دوم آنکه زنهای اندرون دختران و خویشاوندان عبدالبهاء از ایرانیها رو میگرفتند و دیده نشد که برای نمونه دست کم یکبار خواهر یا زن عبدالبهاء که هردو پیر بودند از یک پیرمرد بهائی ایرانی که سرافرازی خود را در بندگی به آنها میدانست در هنگام برخورد پاسخ درودش را بدهند تا چه رسد که دلجوئی کنند. با فرنگیها اینگونه نبودند با آنکه گروش و دلبستگی یک بهائی ایرانی که در این راه جانبازیها کردهاند از فرنگیها بیشتر و بالاتر بود و از بن همانند نبودند.
سوم آنکه در نوشتههای خود و گاهی که میخواستند مردم را به کیش بهائی بخوانند دربارهی ایرانیها سخنان ناشایست میگفتند که اینها مردمی بودند مانند جانوران درنده، خونریز و بد ستیز دور از آموزش و پرورش، در هوسهای ناهنجار فرورفته، زشت کار و بد کردار. این دین آنها را به راه راست راهبر شد و به آنها دانش نشان داد تا از خوی جانوری دست کشیدند و اندک اندک براه مردمی آمدند… و چنان در گفتن این سخنان تردست بودند که هر کس از مردم بیگانه که با سخنان آنها آشنا شده بود، ایرانیان را پستترین مردم جهان میپنداشت!
اکنون وقت آن است که سخن را در اینجا درز بگیرم و برای اینکه دراز نشود از گفتن بسیاری چیزها دست بکشم و آغاز کنم که چگونه از حیفا به ایران بازگشتم.