عبدالبها چهار دختر داشت بزرگتر از همه ضیائیه خانم بود پس از او طوبی خانم و روحا خانم و از همه کوچکتر منور خانم چنانکه گفتم بها میخواست میان دو فرزندش بستگی همیشگی باشد و برای این کار به ناچار میبایستی دختران عبدالبها را به پسران غصن اکبر بدهند ولی زن عبدالبهاء منیره خانم از این کار جلوگیری کرد (و این همان زن است که بها پاینام کنهی ادرنه به او داد) و چون ناچار بودند دخترها را بشوهر بدهند آدم تراشی کردند ضیائیه خانم را به میرزا هادی دادند و گفتند که از افنان است. اکنون ببینیم افنان کیانند. بها که نزد پیروان خود دادمند خدائی بود خود را درخت و فرزندان نرینهی خویش را غصن خواند و بستگان سید باب را افنان به گمان اینکه اغصان شاخههای بزرگ و افنان شاخههای کوچک است ولی در واژهی تازی غصن را شاخه و فنن را شاخهی راست گویند و از سه به بالا اغصان و افنان است و باز گمان کرده که افنان تک است از این رو به هر یک از بستگان باب بجای اینکه فنن بگوید افنان گفته. دربارهی
بستگان باب گفتگو بسیار است زیرا باب خویشاوند نزدیک نداشت جز سه دائی و میرزا هادی از فرزندان دائی سید باب نبود میرزاهادی پسر سید حسین و او فرزند سید ابوالقاسم سقاخانه است که سر دستهی سینهزنان شاه چراغ شیراز بوده و سالی چهل تومان مزد چاکری آن آستان را میگرفته و میگویند با زنی که سید باب در شیراز گرفت خویشاوندی داشت و گروشی چندان به باب نداشت و نه او و نه فرزندانش در راه باب گامی برنداشتند تا چه رسد به جانفشانی. پس از چندی میرزا هادی نوهی او از عکا سر در آورد و با تهیدستی از هر مایهای ضیائیه خانم دختر عبدالبها را گرفت و شوقی را با دو پسر دیگر و دو دختر به بار آورد که امروز هم خودش و هم فرزندانش رانده درگاه شوقیند و جز پول درآوردن از کیسهی عبدالبها و خوردن و آروغ زدن کاری ازش ساخته نبود، از ریش هم کوسه بود. روزی عبدالبها او را خواست گفتند: دارد ریش میتراشد عبدالبها گفت: ریش کی را میتراشد او که ریش ندارد، ربابه باید ریش بتراشد (ربابه زنی بود از مردم یزد که رخت شوری و جارو پاروی اندرون را میکرد چهری آبله گون و پر مو داشت)
دختر دوم عبدالبها را به میرزا محسن دادند مردی کوتاه بالا و سر تاس بود و میان دامادها از دیگران فزونی داشت، یک چشم در شهر کورها بود. او هم سه پسر و یک دختر داشت. سومین دختر عبدالبهاء روحا خانم بود که او را به میرزا جلال فرزند سید حسن اصفهانی بازرگان که به دست ظل السلطان کشته شد دادند از او دو پسر و یک دختر ماند.
چهارمین داماد عبدالبها هم آقا احمد یزدی بود. اداها در آورد تا در سن پیری دختری که چند خواستگار داشت و نامش منور خانم بود گرفت. این را هم بدانید در سر این دخترها گفتگوها شد، از هر گوشه خواستگاری بلند شد و بسیاری رانده شدند تا سرانجام هر چهار به خانهی شوهر رفتند یا درست بگوئیم شوهر به خانهی اینها آمد.
این را هم بدانید که بیشتر این افنانها چل بودند و چندتن از ایشان دیوانهی زنجیری شدند، برای نمونه دو سه تا را میگویم: حاجی میرزا محمد تقی پسری داشت خوش خط و دانش خوانده بنام سید آقا در 22 سالگی روزی در آبدارخانه قلیان خواست پی در پی کشید و سخن نگفت تا چهرهاش سرخ و آتشی شد و خرد را از دست داد. حاجی سید میرزای افنان هم پسر و دخترش هر دو دیوانه شدند که در سرداب خانه کند و زنجیرشان کردند. میرزا ابوالحسن افنان که میرزا هادی برادرزادهاش بود و در حیفا در نزد عبدالبها به آسودگی می زیست و من او را دیده بودم روزی به کلهاش زد و به کنار دریا رفت و خود را در آب انداخت و در گذشت.