جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستانی از میرزا عنایت علی آبادی

زمان مطالعه: 12 دقیقه

شبی سخن از شیرین کاریهای میرزا عنایت علی آبادی به میان آمد هر یک از او چیزی گفتند تا رشته‏ی سخن بدست سید مهدی افتاد و بدین گونه از میرزا عنایت علی آبادی داستانی گفت:

در روزگار ناصر الدین شاه به طهران گذارم افتاد و در آنجا با علی آبادی آشنا و دوست شدم روزی به همراهی او و دو تن از دوستان آهنگ گشت و تماشا کردیم و چهارتائی از سر قبر آقا که خانه‏ی ما در آنجا بود به دروازه شاه عبدالعظیم رفتیم و چهار خر به کرایه گرفتیم که در باغهای شاه عبدالعظیم گردشی کنیم و روزی را خوش باشیم.

نرسیده به بازار در دست راست باغچه‏ای دیدیم که درش باز بود گفتیم بهتر است در اینجا اندکی بیاسائیم و پس از نوشیدن چای و کشیدن قلیان پرسه‏ای بزنیم و پیش از فرورفتن آفتاب به شهر برگردیم.

تو رفتیم دربان و سرایداری ندیدیم پیش آمدیم تا میان باغچه به گوری رسیدیم که هنوز آنرا پا نگرفته بودند روی آن گور نشستیم ناگهان از گوشه‏ای در اطاق کاه گلی باز شد و سری بیرون آمد و فریاد کشید. آهای مردم شما کیستید و اینجا چه می‏کنید؟ و چرا پاس این مرد بزرگ را نگه نمی‏دارید و روی گورش نشسته‏اید؟

میرزا عنایت در پاسخ گفت نمی‏دانم چه می‏گوئی جلوتر بیا ببینم چه می‏گوئی. مردک نزدیک آمد و گفت مگر نمی‏دانید این جا گور شادروان میرزا محمد صادق سنگلجی است؟ دانا و جانشین پیغمبر و پیشوای همه‏ی ما. میرزا عنایت گفت: ما نمی‏دانستیم. مگر چه شده؟ مردک گفت پاس آقا را نگه دارید و پشت به گور آقا نکنید و درویش ننشینید.

میرزا عنایت گفت: این سخن‏ها را کنار بگذار و کاری به این کارها را نداشته باش تو کام مارا گرم و شیرین کن تا ببینیم چه پیش می‏آید.

سماور را بجوش بیاور و چائی را در قوری دم کن قند را بشکن استکان و نعلبکی را بشور و مرتب توی سینی بچین، قلیان را هم چاق کن ما هم می‏دانیم چه کنیم. این را گفت و پنج قران که در آن روزگار پول بسیاری بود از کیسه درآورد و به او داد مردک پول را برداشت و بتاخت به بازار رفت و هر چه می‏خواست فراهم کرد پس از آنکه سماور به قلقل افتاد و چائی دم کشید و قلیان آماده شد و هر کدام یک فنجان چای خوردیم و پی به قلیان زدیم میرزا عنایت نگاهی به مردک کرد و خوب او را ورانداز نمود و سپس گفت: چند روز است آقا به زیر گل رفته است؟

مردک گفت هنوز چهل روز نشده است.

– تو اینجا چکاره‏ای؟

– پاسبان گور آقا

– پیش از آنکه پاسبان گور آقا شوی چه می‏کردی؟

– گوشت می‏فروختم.

– چگونه از گوشت فروشی به پاسبانی گورستان رسیدی؟

مردک آهی کشید و گفت: دست به دلم نگذار و داغم را تازه نکن

– چگونه داغت را تازه نکنم گزارش زندگیت را برای من بگو.

– سرگذشت من دور و دراز است. من نزدیک خانه‏ی آقا دکان گوشت فروشی داشتم روزی پنج شش گوسفند سر می‏بریدم و از سود آن بخوبی گذران می‏کردم رفته رفته پسر بزرگ آقا، آقا احمد با من آشنا شد و دست به نسیه بری گذاشت پس از چند هفته سه گوسفند من به خانه‏ی آقا رفت یکروز که آقا میرزا احمد از خانه بیرون آمد به نزدش رفتم و پس از کرنش بالا بلندی پول خواستم گفت: شتاب مکن ما، مال مردم خور نیستیم… پس از چندی دو سه برابر بستانکار شدم و هر چه به آقا میرزا احمد گفتم امروز و فردا کرد، بناچار روزی که آقا به مسجد می‏رفت جلوی الاغش دویدم و سم و دست خر آقا را بوسیدم و گفتم:

چند ماه است که آقا زاده از من گوشت می‏برد و تاکنون یکشاهی نداده و امروز و فردا می‏کند آقا گفت:

مردکه‏ی نادان گوشتی را که آقا احمد برده من پولش را بدهم؟ گفتم: برای خانه‏ی شما برده‏اند.

گفت: بسیار خوب جهنم شو من به آقا احمد می‏سپارم بدهی‏اش را بدهد و به یکی از همراهانش گفت: به آقا احمد بگوئید این مردکه را خاموش کند. چون این پیغام به آقازاده رسید برآشفت و به سراغ من آمد و با مشت و لگد پهلوی مرا له و لورده کرد چنانکه بیهوش شدم و به زمین افتادم و همسایه‏ها برایم دلسوزی کردند و با قنداغ به هوشم آوردند. دردسرتان ندهم دو سه بار این کار پیش آمد کرد تا آنکه آقا از این جهان رفت و هر چه خاک اوست سال زندگی شما باشد روز هفتم آقا احمد بدکان آمد و گفت: یک ری (چهار من) گوشت دیگر بما بده که هفته‏ی آقا را برگذار کنیم پس از آن همه‏ی بدهی‏مان را یکجا می‏پردازیم. یک ری گوشت دیگر گرفتند باری کار من بجائی رسید که افزار دکان و آنچه داشتم فروختم و بنان زن و بچه دادم چون دیگر تاب و توان گرسنگی نداشتم نزد آقا میرزا احمد رفتم و گفتم من بیچاره شده‏ام زن و بچه‏ام بی نان و نوا هستند همینجا سر مرا ببر که با دست تهی پیش زن و فرزندم نروم. آقا میرزا احمد سری تکان داد و گفت: نانی توی سفره‏ات می‏گذارم که برای هفتاد پشتت بس باشد می‏خواهیم برای آقا گنبد و بارگاه بسازیم بهتر است با زن و بچه بروی آنجا پاسبان سر گور آقا بشوی دیگر نانت توی روغن است از آنروز به اینجا آمده‏ام زن و بچه را هم آورده‏ام شب‏ها این در و آن در می‏زنم و نانهای خشک را از کنار و پشت درها بر می‏دارم و هوا که تاریک می‏شود ناشناس گدائی می‏کنم و بخور و نمیری برای زن و بچه می‏آورم گاهی هم مانند شما بزرگوارانی پیدا می‏شوند که بخششی بما می‏کنند. میرزا عنایت گفت:

بمن نگاه کن ببینم تو گفتی که ما روی گور چنین پفیوزی ننشینیم؟ نادان! اینها از شمر و یزید بدترند و دلسوزی به کسی ندارند تو اینها را گرامی می‏دانی. میرزا عنایت به ناسزا گوئی پرداخت. رفته رفته مردک هم از کارهای زشت آقا گزارشها داد و در ناسزاگوئی همدم شد. میرزا عنایت گفت:

اکنون که اینجور است ما پنج نفریم من میان این گور پلیدی می‏کنم شما چهار نفر هم چهار گوشه‏ی آن. مردک گفت: امشب خوب نیست چون شب آدینه است کس و کارش می‏آیند و می‏بینند و مرا آزار می‏رسانند و از اینجا بیرون می‏کنند.

میرزا عنایت گفت: بسیار خوب چون شب آدینه است کار کوچکتر می‏کنیم پنج نفری روی گور آقا می… مردک خشنود شد و پنج نفری این کار را کردیم از در باغچه بیرون آمدیم هنوز گامی دور نرفته بودیم که دیدیم یکدسته زن و مرد به باغچه آمدند ما در کناری گوش به زنگ بودیم ببینیم چه می‏شود دیدیم کس و کار آقا بسر گور رفتند و نگاهی کردند و از مردک پرسیدند چهار گوشه و میان گور آقا چرا تر است؟! مردک دست پاچه شد گفت بخدا من نمی‏دانم توی اطاق نشسته بودم ناگهان دیدم پنج نفر سر گور آقا سبز شدند تا آمدم رفته بودند. زن جوان آقا گفت روانش شاد باد پنج تن آمده‏اند و بر سر گورش گلاب پاشیده‏اند! هنوز ما به طهران نرسیده بودیم که در شهر مردم به یکدیگر می‏گفتند پنج تن بر سر گور آقا میرزا محمد صادق گلاب ریخته‏اند!

نه تنها سید مهدی بلکه بیشتر مبلغان سرگذشتهای ساختگی از سروران مسلمانان و بزرگان و دانشمندان به میان می‏گذاشتند و از این راه می‏خواستند بد کیشی و نادرستی آن را گوشزد مردم ساده کنند.

چون سخن از میرزا عنایت علی آبادی به میان آمد بد نیست که او را به شما بشناسانم بهائیان او را از خود می‏شمردند ولی دیگران او را برتر و بالاتر از این اندیشه‏ها می‏دانستند و می‏گفتند از رندان روزگار و قلندران سینه چاک بود که سر به هیچ کس فرود نیاورد و هر کس را به بازی گرفت.

روزی در عکا سخن از این مرد به میان آمد یکی از پیروان بهائی از خوشمزگی و شیرین سخنیش چیزها می‏گفت که یکی از آنها این بود:

روزی میرزا عنایت به پیشگاه بهاء رفت و با آنکه می‏بایستی چون دیگران در نزد او فروتن و خاموش باشد گستاخی کرد و این رباعی را خواند:

»ای بار خدائی که خدائیست ترا کم‏

آنان که خدایند ترا بنده‏ی محکم‏

حالا که چنین است من بنده‏ی بی‏غم‏

گاهی ریمی ریم ریم کنم و گه ریمی ریم رم«

بهاء خنده‏اش گرفت و دیگران از نزدش بودند لب گزه رفتند بهاء گفت: میرزا عنایت چه می‏خواهی بگوئی؟ ریمی ریم رم چیست؟ گفت: می‏خواهم بگویم که از شکوه و بزرگی خدائی تو من رم می‏کنم. درباره متل‏ها و خوشمزگیهای میرزا عنایت چیزها در دست است که خود نیازمند یک دفتر جداگانه است.

در شهر مرو بار دیگر سید اسد الله را دیدم و هر روز و هر شب درباره‏ی تاریخ کیش بهائی سخنها می‏آموختم ولی در می‏یافتم که بسیار چیزها می‏داند که از گفتن آن دریغ می‏کند و چنین می‏پندارد که اگر من از آنها آگهی یابم در کیش بهائی سست می‏شوم.

از مرو به تجن و یولتان و تخته بازار و پنج ده که کانون ترکمانان ساروق و نزدیک مرز افغانستان است رفتیم و سری هم به قهقهه زدیم در قهقهه مردی بود بنام عبدالرحیم پسر آقا محمد تقی خراسانی و اینها از نژاد جهودان مشهد بودند که در نهان کیش پیشین خود را داشتند ولی خود

را مسلمان می‏نمودند و پس از چندی بهائی شدند این عبدالرحیم مردی غول آسا و تنومند و سالخورده بود شیفته‏ی دختر میرزا منیر شد از او خواستگاری کرد چون ندادند چندان پول نیاز دختر کرد تا میرزا منیر دختر به زیبای خردسال خود را به او داد. سید اسد الله که از این کار میرزا منیر ناخشنود بود بانک بر او زد و گفت: ای بی‏دین پول پرست این کار تو در کدام کیش و آئین رواست که بزور دخترت با چنین مردی کابین ببندی؟! این دختر به اندازه‏ی – ان عبدالرحیم نیست. ولی پول، میرزا منیر را کر و کور کرده بود و به بانگ بلند گفت به شما چه من هر کاری که خودم می‏خواهم می‏کنم. از قهقهه به کانون‏های دیگر ترکمن مانند انو، بزمعین، کوک تپه، بهره‏زن گردش دور و درازی کردیم و در پائیز به عشق آباد رسیدیم.

در آنجا جنگ سختی میان من و میرزا مهدی روی داد دیرگاهی بود که از دست میرزا مهدی به ستوه آمده و از او گریزان بودم نخست آنکه دریافتم که هیچ دانشی ندارد و خواهان دانش هم نیست و هم دلش می‏خواهد که روش من با او چون چاکران با خواجه‏گان باشد در هر انجمن که او نشسته است من سخن نگویم و از سخنان سخنوران نامی گذشته چیزی نخوانم و چون زبان ترکی را آموختیم و چند جا به آن زبان سخنرانی کردم و شنوندگان شادمانی نمودند بر تیرگی و خشم و رشکش افزود، همه‏ی اینها دست به دست هم داد و دنبال بهانه می‏گشتیم که هر چه در دل داریم بیرون بریزیم. شبی چند نفر از دوستان گرد هم نشسته بودیم که پاکتی از تهران رسید نامه‏ای از عبدالبهاء برای بهائیان در آن بود که عبدالبهاء آنرا از عکا با

دست حاجی رمضان نامی به تهران فرستاده بود و چون روزگار جنگ جهانی بود و دو سه سالی بود که از عکا آگهی نمی‏رسید آن نامه در نزد بهائیان گرامی بود، آن نامه را خواندند سپس شیخ محمد علی قائنی که سرور بهائیان عشق آباد و مردی پاکیزه و پاکدامن و تند خو و درشت گو و خوش آوا و بهائی مسلمان منش بود و با خاندان ما هم پیشینه‏ی دوستی داشت روی بسوی من و محمد حسین عباس اف کرد و گفت هر کدام از شما دو نفر که بهتر و تندتر می‏نویسید این نامه را با خود ببرید و از روی آن بنویسید، من گفتم: شاید من بهتر بنویسم و برای این گفته که آن نامه در نزد من باشد گفتگو از خوش نویسی به میان آمد شیخ محمد علی گفت:

صبحی هنرها دارد که از آن‏ها یکی خوش نویسی است، میرزا مهدی از این گفته‏ی شیخ دلگیر شد و چون انجمن بر هم خورد و هر یک بسوئی رفتند من و میرزا مهدی هم روانه‏ی خانه شدیم ناگهان در میان راه برآشفت و به بانک بلند گفت:

تو تا چه اندازه نادان و سبک مغزی؟ گفتم: از چه رو؟ گفت: نمی‏دانی که هیچ نادانی، خود را نمی‏ستاید. گفتم: من کجا خود را ستودم. گفت: آنجا تو نگفتی که من خوب می‏نویسم و بدنبال سخن خود ناسزا و دشنام دادن گرفت که ناگهان من دگرگون و از خود بیخود شدم از جای جستم و سیلی سختی بر رویش زدم که به گور پدر هر چه مبلغ است من… که گفت: ترا بر من برتری است تو هنوز نتوانسته‏ای خود را از آلودگیها بر کنار داری و دل را پاک و روان را تابناک کنی مردم را بچه چیز می‏خوانی؟

مردم بیایند بهائی بشوند تا مانند تو تیره دل و خودپسند و بدخوی شوند از جان اینها چه می‏خواهی همچنان این سخنان را می‏گفتم و بر سر و مغز او می‏کوفتم تا آنکه در یکی از خانه‏ها که از بهائی‏ها بود باز شد و یکی دو نفر آسیمه سر بیرون جستند به گمان اینکه شورشی بر پا شده است دیدند چیزی نیست جنگ و ستیزی است میان مبلغان، با نرمی گفتند: این کارها خوب نیست به خانه‏ی خود بروید و آسایش کنید. من در آن گیر و دار در شگفت شدم که چگونه جنگ مبلغان را بچیزی نشمردند و تنها پند دادند که دنبال آسایش خود بروید پس از بررسی دانستم که در این شهر جنگ مبلغان کار بزرگی نیست و پیش آمد تازه‏ای نه، پیوسته مبلغان و آشتی خواهان جهان با هم گلاویز می‏شوند و بر سر و مغز یکدیگر می‏کوبند و جنجال بپا می‏کنند.

گزارش جنگ و ستیز بهائیان عشق آباد را «در کتاب صبحی» نوشته‏ام و اکنون دوباره گوئی نمی‏کنم در آنجا بخوانید. از میرزا مهدی جدا شدم و در عشق آباد ماندم و او روانه‏ی ایران شد و در اصفهان با خوردن داروی آلشی درگذشت. شیخ محمد علی برای اینکه بیکار نمانم نوشته‏ها و دفترهای میرزا ابوالفضل گلپایگانی را به من سپرد تا آنها را بخوانم و از پاره‏ای از آنها رونویسی کنم. آنچه از نوشته‏های میرزا ابوالفضل، شیخ محمد علی قائنی به من داد آنهائی بود که به چنگ بهائیان مصر افتاده بود و آنها هم برای عبدالبهاء فرستاده بودند. در میان آنها چند دفتر ناتمام بود که در پاسخ یکی از دشمنان بهائیگری که شاید حاجی محمد خان کرمانی بود

نوشته شده و یک دفتر در سرگذشت کیش بهائی بود که به فرمان شیخ محمد علی من از آن، رو نویس برداشتم و چند نامه و دفترچه در پاسخ پرسش‏ها بود چند روزی من سرگرم خواندن آنها بودم. و در گوشه‏ای در کار نوشتن آنها شدم.

شبی در خواب دیدم که عشق آباد آتش گرفته است و زبانه‏های آتش که به آسمان می‏رفت پر دود و سرخ رنگ است و همه چیز در آتش می‏سوزد. نوشته‏های «یا بها الابهی» هم که گرداگرد گنبد «مشرق الاذکار» بود می‏سوخت بامداد نزد شیخ محمد علی رفتم و خوابم را گفتم. گفت:

دیشب پر خورده بودی ولی دو سه روز نگذشت که شهر بهم خورد و هیاهو براه افتاد و مردم دسته دسته بهر جا سر می‏کشیدند، دسته‏ای هم به آموزشگاه بهائیان آمدند و عکس پادشاه روس و زنش را از بالای اطاق پائین کشیدند و بسوی میدان کلیسا رفتند، سخن‏ها راندند و چیزها گفتند که آن روز ما درنیافتیم چه می‏گویند و چه می‏خواهند بکنند. سخن از آزادی و برابری بود. بزرگان ترکمن‏ها شادیها می‏کردند و چند نفر روس فریاد زده می‏گفتند: از این پس ما با برادران ترکمن خود جدائی نداریم و برابریم از این گونه سخنان می‏گفتند که بیشتر مردم از گفته‏ی آنها سر در نمی‏آوردند. باری نان نایاب شد و کالاهای دکان‏ها به خانه‏ها رفت و بیشتر مردم آنهائی که زر و خواسته داشتند سرگردان ماندند و همه چشم براه که چه پیش آمدی در پس پرده هست. در نماز خانه‏ی بهائیان نوشته‏ای بود که عبدالبها درباره‏ی پادشاه روس آفرین گفته بود و از خدا خواسته بود که پرچمش را

برافرازد و سایه‏اش را بر خاور و باختر بگستراند و هر بامداد که شاگردان آموزشگاه در آن خانه می‏آمدند شیخ محمد علی آن را با آوای خوش می‏خواند و پس از خواندن می‏گفت از ته دل بر این مرد آفرین بگوئید و از خدا بخواهید که همه در سایه‏اش بیارمند و… آن نوشته را نیز که محمد حسین عباس اف بسیار زیبا نوشته بود و در شیشه و جام پر زیور جای داده و در بالای تالار مشرق الاذکار آویزان کرده بودند برداشتند و دیگر یارای آن را نداشتند که شاه روس را بخوانند و درباره‏اش از خدا گشایش و فیروزی بخواهند.

بهائیها هم مات و سر گشته بودند که چگونه تزار روس که عبدالبهاء درباره‏اش آفرین گفته بود و فرمانروائی جاوید و خوشبختی از برایش خواسته بود گرفتار چنگ زیر دستان خود شد و چون این گروه شیوه‏شان این است که در هر پیش آمدی شادمانی کنند و آن را به سود خود دانند گفتند: برای بزرگی و آینده‏ی کیش بهائی این پیش آمد سزاوار بود چه که در روزگار تزار با همه مهربانی‏ها که بما کرد و دست ما را در هر کار باز گذاشت نمی‏توانستیم مردمی که پیرو کلیسای ارتدکس بودند بکیش بهائی می‏خوانیم اکنون صد هزار بار خدا را شکر که از این پس آشکارا همه‏ی پیروان کلیسای ارتدکس را به این کیش می‏خوانیم.

هر کس بهر کس می‏رسید می‏پرسید تازه چه داری او هم در پاسخ می‏گفت چنین و چنان می‏گویند و نمی‏دانیم سرانجام چه می‏شود.

ولی در شهر آرامش بود چندی نگذشت رفته رفته مردم بجوش

و خروش آمدند و از آزادی سخن می‏گفتند یکی دو نمایش هم دادند که یکیش سرگذشت آزادیخواهان در کشور عثمانی و دربار عبدالحمید بود که سرانجام آزادیخواهان پیروز شدند و فرمان آزادی را گرفتند. این نمایش را در فیروزه دادند که روزهای گرم تابستان را عشق آبادیها در آنجا می‏گذرانیدند یک نمایش هم از کارهای راسپوتین که در مسکو فراهم کرده بودند در روی پرده دادند آن هم دیدنی بود که مردی با ریش انبوه چگونه با زنان مشکوی پادشاه روس آمیزش داشت. در این گیر و دارها حاج امین به عشق آباد آمد هر چند در «کتاب صبحی» از این مرد سخن رانده‏ام و بناچار باید آن را بخوانید ولی در اینجا نیز دوباره گوئی می‏کنم. این مرد جانور شگفتی بود در آن روزها نزدیک به هشتاد سال از زندگیش گذشته بود از پرهیز کاری و نیکوکاری و نیکخواهی بهره‏ای نداشت و به هیچ چیزی دلبستگی نشان نمی‏داد جز آنکه از هر راهی که می‏تواند از این و آن پول بگیرد و به عکا بفرستد امین عبدالبها بود. اگر می‏دید کسی درباره‏ی کسی دلسوزی می‏کند خشمگین می‏شد می‏گفت: نه بخورید و نه بپوشید و نه خوان مهمانی بگسترانید هزینه‏ی همه اینها را بمن بدهید. مردی پست نهاد و تباه بود با آنکه در پایان عمر بود پیوسته می‏خواست با زنان آمیزش کند تا در می‏یافت که زنی شوهرش مرده به سراغش می‏رفت و شوخی می‏کرد و دست بسر و رو و پستانش می‏کشید و در این گونه امور شرم نشان نمی‏داد بهائیها هم چون امین عبدالبهاء و نزدیکترین مرد به او بود یارای آنرا نداشتند که او را از این کارها بازدارند در این گونه پلیدی‏ها از او داستانها آورده‏اند که ما یادی از آنها نمی‏کنیم.

پایان زندگیش بسختی گذشت چند سال زمین گیر و همه‏ی بدنش زخم شد چنانکه کسی به آسودگی نمی‏توانست نزدیکش برود و نزدش بنشیند؛ تنها کسی که تا دم واپسین چاکری او را بر گردن گرفت حاجی غلامرضا بود که او را «امین امین» می‏گفتند و پایگاه حاجی امین را پس از درگذشتش به او دادند.

از عشق آباد با حاجی امین به تازه شهر و از آنجا به باد کوبه آمدیم. حاجی امین با یکی از داراهای بادکوبه که نامش موسی نقیوف بود و می‏گفتند روزی هفده هزار تومان از چاههای نفت باد کوبه سود می‏برد دوست بود. این مرد پیر بود ولی زن گرجی جوان و بسیار زیبا داشت. دو سه بار به خانه‏ی او به مهمانی رفتیم دستگاهی داشت چون دستگاه پادشاهان و با همه‏ی دارائی که داشت یک شاهی در راه دین نمی‏داد و هر گاه حاجی امین از او چیزی می‏خواست می‏گفت:

آن کسی که من به او گرویده‏ام بی‏نیاز است. من نیازمند او هستم زیرا من بنده‏ام و او خداوند. موسی نقیوف فرزندی که جایش را بگیرد نداشت؛ پسری بنام اسمعیل داشت که در جوانی از بین رفت و یکی دو دختر که به خانه‏ی شوهر رفته بودند و شوهرها بهائی نبودند.

پس از هفت روز از بادکوبه با کشتی به لنکران و از آنجا به آستارای روس و از آنجا به خاک ایران پا نهادیم و پس از یک روز ماندن در آستارا به انزلی آمدیم و روانه‏ی رشت شدیم و پس از چند روزی به تهران رسیدیم.

دوستان و خویشاوندان از دیدارم شادیها نمودند. از مبلغان کار

آزموده پرسیدم، گفتند: شاگردان حاجی صدر هر یک بسوئی رفته و در تهران کسی نیست. پس از چندی بپا فشاری پدر در آموزشگاه تربیت که روزی شاگرد بودم استاد شدم و ماهی ده تومان ماهیانه می‏گرفتم جنگ جهانی بپایان می‏رسید بسیاری از بهائیان آرزومندی رفتن به عکا و حیفا و دیدار عبدالبهاء را داشتند من نیز شب و روز در این اندیشه بودم و در نیمه‏های شب با خدا به راز و نیاز می‏پرداختم و می‏خواستم که مرا بدین آرزو برساند. روزی از دیوان حافظ فالی در این باره زدم چامه‏ای آمد که درآمدش این بود:

»حاشا که من بموسم گل ترک می‏کنم‏

من لاف عقل می‏زنم این کار کی کنم‏

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت‏

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم«