شبی سخن از شیرین کاریهای میرزا عنایت علی آبادی به میان آمد هر یک از او چیزی گفتند تا رشتهی سخن بدست سید مهدی افتاد و بدین گونه از میرزا عنایت علی آبادی داستانی گفت:
در روزگار ناصر الدین شاه به طهران گذارم افتاد و در آنجا با علی آبادی آشنا و دوست شدم روزی به همراهی او و دو تن از دوستان آهنگ گشت و تماشا کردیم و چهارتائی از سر قبر آقا که خانهی ما در آنجا بود به دروازه شاه عبدالعظیم رفتیم و چهار خر به کرایه گرفتیم که در باغهای شاه عبدالعظیم گردشی کنیم و روزی را خوش باشیم.
نرسیده به بازار در دست راست باغچهای دیدیم که درش باز بود گفتیم بهتر است در اینجا اندکی بیاسائیم و پس از نوشیدن چای و کشیدن قلیان پرسهای بزنیم و پیش از فرورفتن آفتاب به شهر برگردیم.
تو رفتیم دربان و سرایداری ندیدیم پیش آمدیم تا میان باغچه به گوری رسیدیم که هنوز آنرا پا نگرفته بودند روی آن گور نشستیم ناگهان از گوشهای در اطاق کاه گلی باز شد و سری بیرون آمد و فریاد کشید. آهای مردم شما کیستید و اینجا چه میکنید؟ و چرا پاس این مرد بزرگ را نگه نمیدارید و روی گورش نشستهاید؟
میرزا عنایت در پاسخ گفت نمیدانم چه میگوئی جلوتر بیا ببینم چه میگوئی. مردک نزدیک آمد و گفت مگر نمیدانید این جا گور شادروان میرزا محمد صادق سنگلجی است؟ دانا و جانشین پیغمبر و پیشوای همهی ما. میرزا عنایت گفت: ما نمیدانستیم. مگر چه شده؟ مردک گفت پاس آقا را نگه دارید و پشت به گور آقا نکنید و درویش ننشینید.
میرزا عنایت گفت: این سخنها را کنار بگذار و کاری به این کارها را نداشته باش تو کام مارا گرم و شیرین کن تا ببینیم چه پیش میآید.
سماور را بجوش بیاور و چائی را در قوری دم کن قند را بشکن استکان و نعلبکی را بشور و مرتب توی سینی بچین، قلیان را هم چاق کن ما هم میدانیم چه کنیم. این را گفت و پنج قران که در آن روزگار پول بسیاری بود از کیسه درآورد و به او داد مردک پول را برداشت و بتاخت به بازار رفت و هر چه میخواست فراهم کرد پس از آنکه سماور به قلقل افتاد و چائی دم کشید و قلیان آماده شد و هر کدام یک فنجان چای خوردیم و پی به قلیان زدیم میرزا عنایت نگاهی به مردک کرد و خوب او را ورانداز نمود و سپس گفت: چند روز است آقا به زیر گل رفته است؟
مردک گفت هنوز چهل روز نشده است.
– تو اینجا چکارهای؟
– پاسبان گور آقا
– پیش از آنکه پاسبان گور آقا شوی چه میکردی؟
– گوشت میفروختم.
– چگونه از گوشت فروشی به پاسبانی گورستان رسیدی؟
مردک آهی کشید و گفت: دست به دلم نگذار و داغم را تازه نکن
– چگونه داغت را تازه نکنم گزارش زندگیت را برای من بگو.
– سرگذشت من دور و دراز است. من نزدیک خانهی آقا دکان گوشت فروشی داشتم روزی پنج شش گوسفند سر میبریدم و از سود آن بخوبی گذران میکردم رفته رفته پسر بزرگ آقا، آقا احمد با من آشنا شد و دست به نسیه بری گذاشت پس از چند هفته سه گوسفند من به خانهی آقا رفت یکروز که آقا میرزا احمد از خانه بیرون آمد به نزدش رفتم و پس از کرنش بالا بلندی پول خواستم گفت: شتاب مکن ما، مال مردم خور نیستیم… پس از چندی دو سه برابر بستانکار شدم و هر چه به آقا میرزا احمد گفتم امروز و فردا کرد، بناچار روزی که آقا به مسجد میرفت جلوی الاغش دویدم و سم و دست خر آقا را بوسیدم و گفتم:
چند ماه است که آقا زاده از من گوشت میبرد و تاکنون یکشاهی نداده و امروز و فردا میکند آقا گفت:
مردکهی نادان گوشتی را که آقا احمد برده من پولش را بدهم؟ گفتم: برای خانهی شما بردهاند.
گفت: بسیار خوب جهنم شو من به آقا احمد میسپارم بدهیاش را بدهد و به یکی از همراهانش گفت: به آقا احمد بگوئید این مردکه را خاموش کند. چون این پیغام به آقازاده رسید برآشفت و به سراغ من آمد و با مشت و لگد پهلوی مرا له و لورده کرد چنانکه بیهوش شدم و به زمین افتادم و همسایهها برایم دلسوزی کردند و با قنداغ به هوشم آوردند. دردسرتان ندهم دو سه بار این کار پیش آمد کرد تا آنکه آقا از این جهان رفت و هر چه خاک اوست سال زندگی شما باشد روز هفتم آقا احمد بدکان آمد و گفت: یک ری (چهار من) گوشت دیگر بما بده که هفتهی آقا را برگذار کنیم پس از آن همهی بدهیمان را یکجا میپردازیم. یک ری گوشت دیگر گرفتند باری کار من بجائی رسید که افزار دکان و آنچه داشتم فروختم و بنان زن و بچه دادم چون دیگر تاب و توان گرسنگی نداشتم نزد آقا میرزا احمد رفتم و گفتم من بیچاره شدهام زن و بچهام بی نان و نوا هستند همینجا سر مرا ببر که با دست تهی پیش زن و فرزندم نروم. آقا میرزا احمد سری تکان داد و گفت: نانی توی سفرهات میگذارم که برای هفتاد پشتت بس باشد میخواهیم برای آقا گنبد و بارگاه بسازیم بهتر است با زن و بچه بروی آنجا پاسبان سر گور آقا بشوی دیگر نانت توی روغن است از آنروز به اینجا آمدهام زن و بچه را هم آوردهام شبها این در و آن در میزنم و نانهای خشک را از کنار و پشت درها بر میدارم و هوا که تاریک میشود ناشناس گدائی میکنم و بخور و نمیری برای زن و بچه میآورم گاهی هم مانند شما بزرگوارانی پیدا میشوند که بخششی بما میکنند. میرزا عنایت گفت:
بمن نگاه کن ببینم تو گفتی که ما روی گور چنین پفیوزی ننشینیم؟ نادان! اینها از شمر و یزید بدترند و دلسوزی به کسی ندارند تو اینها را گرامی میدانی. میرزا عنایت به ناسزا گوئی پرداخت. رفته رفته مردک هم از کارهای زشت آقا گزارشها داد و در ناسزاگوئی همدم شد. میرزا عنایت گفت:
اکنون که اینجور است ما پنج نفریم من میان این گور پلیدی میکنم شما چهار نفر هم چهار گوشهی آن. مردک گفت: امشب خوب نیست چون شب آدینه است کس و کارش میآیند و میبینند و مرا آزار میرسانند و از اینجا بیرون میکنند.
میرزا عنایت گفت: بسیار خوب چون شب آدینه است کار کوچکتر میکنیم پنج نفری روی گور آقا می… مردک خشنود شد و پنج نفری این کار را کردیم از در باغچه بیرون آمدیم هنوز گامی دور نرفته بودیم که دیدیم یکدسته زن و مرد به باغچه آمدند ما در کناری گوش به زنگ بودیم ببینیم چه میشود دیدیم کس و کار آقا بسر گور رفتند و نگاهی کردند و از مردک پرسیدند چهار گوشه و میان گور آقا چرا تر است؟! مردک دست پاچه شد گفت بخدا من نمیدانم توی اطاق نشسته بودم ناگهان دیدم پنج نفر سر گور آقا سبز شدند تا آمدم رفته بودند. زن جوان آقا گفت روانش شاد باد پنج تن آمدهاند و بر سر گورش گلاب پاشیدهاند! هنوز ما به طهران نرسیده بودیم که در شهر مردم به یکدیگر میگفتند پنج تن بر سر گور آقا میرزا محمد صادق گلاب ریختهاند!
نه تنها سید مهدی بلکه بیشتر مبلغان سرگذشتهای ساختگی از سروران مسلمانان و بزرگان و دانشمندان به میان میگذاشتند و از این راه میخواستند بد کیشی و نادرستی آن را گوشزد مردم ساده کنند.
چون سخن از میرزا عنایت علی آبادی به میان آمد بد نیست که او را به شما بشناسانم بهائیان او را از خود میشمردند ولی دیگران او را برتر و بالاتر از این اندیشهها میدانستند و میگفتند از رندان روزگار و قلندران سینه چاک بود که سر به هیچ کس فرود نیاورد و هر کس را به بازی گرفت.
روزی در عکا سخن از این مرد به میان آمد یکی از پیروان بهائی از خوشمزگی و شیرین سخنیش چیزها میگفت که یکی از آنها این بود:
روزی میرزا عنایت به پیشگاه بهاء رفت و با آنکه میبایستی چون دیگران در نزد او فروتن و خاموش باشد گستاخی کرد و این رباعی را خواند:
»ای بار خدائی که خدائیست ترا کم
آنان که خدایند ترا بندهی محکم
حالا که چنین است من بندهی بیغم
گاهی ریمی ریم ریم کنم و گه ریمی ریم رم«
بهاء خندهاش گرفت و دیگران از نزدش بودند لب گزه رفتند بهاء گفت: میرزا عنایت چه میخواهی بگوئی؟ ریمی ریم رم چیست؟ گفت: میخواهم بگویم که از شکوه و بزرگی خدائی تو من رم میکنم. درباره متلها و خوشمزگیهای میرزا عنایت چیزها در دست است که خود نیازمند یک دفتر جداگانه است.
در شهر مرو بار دیگر سید اسد الله را دیدم و هر روز و هر شب دربارهی تاریخ کیش بهائی سخنها میآموختم ولی در مییافتم که بسیار چیزها میداند که از گفتن آن دریغ میکند و چنین میپندارد که اگر من از آنها آگهی یابم در کیش بهائی سست میشوم.
از مرو به تجن و یولتان و تخته بازار و پنج ده که کانون ترکمانان ساروق و نزدیک مرز افغانستان است رفتیم و سری هم به قهقهه زدیم در قهقهه مردی بود بنام عبدالرحیم پسر آقا محمد تقی خراسانی و اینها از نژاد جهودان مشهد بودند که در نهان کیش پیشین خود را داشتند ولی خود
را مسلمان مینمودند و پس از چندی بهائی شدند این عبدالرحیم مردی غول آسا و تنومند و سالخورده بود شیفتهی دختر میرزا منیر شد از او خواستگاری کرد چون ندادند چندان پول نیاز دختر کرد تا میرزا منیر دختر به زیبای خردسال خود را به او داد. سید اسد الله که از این کار میرزا منیر ناخشنود بود بانک بر او زد و گفت: ای بیدین پول پرست این کار تو در کدام کیش و آئین رواست که بزور دخترت با چنین مردی کابین ببندی؟! این دختر به اندازهی – ان عبدالرحیم نیست. ولی پول، میرزا منیر را کر و کور کرده بود و به بانگ بلند گفت به شما چه من هر کاری که خودم میخواهم میکنم. از قهقهه به کانونهای دیگر ترکمن مانند انو، بزمعین، کوک تپه، بهرهزن گردش دور و درازی کردیم و در پائیز به عشق آباد رسیدیم.
در آنجا جنگ سختی میان من و میرزا مهدی روی داد دیرگاهی بود که از دست میرزا مهدی به ستوه آمده و از او گریزان بودم نخست آنکه دریافتم که هیچ دانشی ندارد و خواهان دانش هم نیست و هم دلش میخواهد که روش من با او چون چاکران با خواجهگان باشد در هر انجمن که او نشسته است من سخن نگویم و از سخنان سخنوران نامی گذشته چیزی نخوانم و چون زبان ترکی را آموختیم و چند جا به آن زبان سخنرانی کردم و شنوندگان شادمانی نمودند بر تیرگی و خشم و رشکش افزود، همهی اینها دست به دست هم داد و دنبال بهانه میگشتیم که هر چه در دل داریم بیرون بریزیم. شبی چند نفر از دوستان گرد هم نشسته بودیم که پاکتی از تهران رسید نامهای از عبدالبهاء برای بهائیان در آن بود که عبدالبهاء آنرا از عکا با
دست حاجی رمضان نامی به تهران فرستاده بود و چون روزگار جنگ جهانی بود و دو سه سالی بود که از عکا آگهی نمیرسید آن نامه در نزد بهائیان گرامی بود، آن نامه را خواندند سپس شیخ محمد علی قائنی که سرور بهائیان عشق آباد و مردی پاکیزه و پاکدامن و تند خو و درشت گو و خوش آوا و بهائی مسلمان منش بود و با خاندان ما هم پیشینهی دوستی داشت روی بسوی من و محمد حسین عباس اف کرد و گفت هر کدام از شما دو نفر که بهتر و تندتر مینویسید این نامه را با خود ببرید و از روی آن بنویسید، من گفتم: شاید من بهتر بنویسم و برای این گفته که آن نامه در نزد من باشد گفتگو از خوش نویسی به میان آمد شیخ محمد علی گفت:
صبحی هنرها دارد که از آنها یکی خوش نویسی است، میرزا مهدی از این گفتهی شیخ دلگیر شد و چون انجمن بر هم خورد و هر یک بسوئی رفتند من و میرزا مهدی هم روانهی خانه شدیم ناگهان در میان راه برآشفت و به بانک بلند گفت:
تو تا چه اندازه نادان و سبک مغزی؟ گفتم: از چه رو؟ گفت: نمیدانی که هیچ نادانی، خود را نمیستاید. گفتم: من کجا خود را ستودم. گفت: آنجا تو نگفتی که من خوب مینویسم و بدنبال سخن خود ناسزا و دشنام دادن گرفت که ناگهان من دگرگون و از خود بیخود شدم از جای جستم و سیلی سختی بر رویش زدم که به گور پدر هر چه مبلغ است من… که گفت: ترا بر من برتری است تو هنوز نتوانستهای خود را از آلودگیها بر کنار داری و دل را پاک و روان را تابناک کنی مردم را بچه چیز میخوانی؟
مردم بیایند بهائی بشوند تا مانند تو تیره دل و خودپسند و بدخوی شوند از جان اینها چه میخواهی همچنان این سخنان را میگفتم و بر سر و مغز او میکوفتم تا آنکه در یکی از خانهها که از بهائیها بود باز شد و یکی دو نفر آسیمه سر بیرون جستند به گمان اینکه شورشی بر پا شده است دیدند چیزی نیست جنگ و ستیزی است میان مبلغان، با نرمی گفتند: این کارها خوب نیست به خانهی خود بروید و آسایش کنید. من در آن گیر و دار در شگفت شدم که چگونه جنگ مبلغان را بچیزی نشمردند و تنها پند دادند که دنبال آسایش خود بروید پس از بررسی دانستم که در این شهر جنگ مبلغان کار بزرگی نیست و پیش آمد تازهای نه، پیوسته مبلغان و آشتی خواهان جهان با هم گلاویز میشوند و بر سر و مغز یکدیگر میکوبند و جنجال بپا میکنند.
گزارش جنگ و ستیز بهائیان عشق آباد را «در کتاب صبحی» نوشتهام و اکنون دوباره گوئی نمیکنم در آنجا بخوانید. از میرزا مهدی جدا شدم و در عشق آباد ماندم و او روانهی ایران شد و در اصفهان با خوردن داروی آلشی درگذشت. شیخ محمد علی برای اینکه بیکار نمانم نوشتهها و دفترهای میرزا ابوالفضل گلپایگانی را به من سپرد تا آنها را بخوانم و از پارهای از آنها رونویسی کنم. آنچه از نوشتههای میرزا ابوالفضل، شیخ محمد علی قائنی به من داد آنهائی بود که به چنگ بهائیان مصر افتاده بود و آنها هم برای عبدالبهاء فرستاده بودند. در میان آنها چند دفتر ناتمام بود که در پاسخ یکی از دشمنان بهائیگری که شاید حاجی محمد خان کرمانی بود
نوشته شده و یک دفتر در سرگذشت کیش بهائی بود که به فرمان شیخ محمد علی من از آن، رو نویس برداشتم و چند نامه و دفترچه در پاسخ پرسشها بود چند روزی من سرگرم خواندن آنها بودم. و در گوشهای در کار نوشتن آنها شدم.
شبی در خواب دیدم که عشق آباد آتش گرفته است و زبانههای آتش که به آسمان میرفت پر دود و سرخ رنگ است و همه چیز در آتش میسوزد. نوشتههای «یا بها الابهی» هم که گرداگرد گنبد «مشرق الاذکار» بود میسوخت بامداد نزد شیخ محمد علی رفتم و خوابم را گفتم. گفت:
دیشب پر خورده بودی ولی دو سه روز نگذشت که شهر بهم خورد و هیاهو براه افتاد و مردم دسته دسته بهر جا سر میکشیدند، دستهای هم به آموزشگاه بهائیان آمدند و عکس پادشاه روس و زنش را از بالای اطاق پائین کشیدند و بسوی میدان کلیسا رفتند، سخنها راندند و چیزها گفتند که آن روز ما درنیافتیم چه میگویند و چه میخواهند بکنند. سخن از آزادی و برابری بود. بزرگان ترکمنها شادیها میکردند و چند نفر روس فریاد زده میگفتند: از این پس ما با برادران ترکمن خود جدائی نداریم و برابریم از این گونه سخنان میگفتند که بیشتر مردم از گفتهی آنها سر در نمیآوردند. باری نان نایاب شد و کالاهای دکانها به خانهها رفت و بیشتر مردم آنهائی که زر و خواسته داشتند سرگردان ماندند و همه چشم براه که چه پیش آمدی در پس پرده هست. در نماز خانهی بهائیان نوشتهای بود که عبدالبها دربارهی پادشاه روس آفرین گفته بود و از خدا خواسته بود که پرچمش را
برافرازد و سایهاش را بر خاور و باختر بگستراند و هر بامداد که شاگردان آموزشگاه در آن خانه میآمدند شیخ محمد علی آن را با آوای خوش میخواند و پس از خواندن میگفت از ته دل بر این مرد آفرین بگوئید و از خدا بخواهید که همه در سایهاش بیارمند و… آن نوشته را نیز که محمد حسین عباس اف بسیار زیبا نوشته بود و در شیشه و جام پر زیور جای داده و در بالای تالار مشرق الاذکار آویزان کرده بودند برداشتند و دیگر یارای آن را نداشتند که شاه روس را بخوانند و دربارهاش از خدا گشایش و فیروزی بخواهند.
بهائیها هم مات و سر گشته بودند که چگونه تزار روس که عبدالبهاء دربارهاش آفرین گفته بود و فرمانروائی جاوید و خوشبختی از برایش خواسته بود گرفتار چنگ زیر دستان خود شد و چون این گروه شیوهشان این است که در هر پیش آمدی شادمانی کنند و آن را به سود خود دانند گفتند: برای بزرگی و آیندهی کیش بهائی این پیش آمد سزاوار بود چه که در روزگار تزار با همه مهربانیها که بما کرد و دست ما را در هر کار باز گذاشت نمیتوانستیم مردمی که پیرو کلیسای ارتدکس بودند بکیش بهائی میخوانیم اکنون صد هزار بار خدا را شکر که از این پس آشکارا همهی پیروان کلیسای ارتدکس را به این کیش میخوانیم.
هر کس بهر کس میرسید میپرسید تازه چه داری او هم در پاسخ میگفت چنین و چنان میگویند و نمیدانیم سرانجام چه میشود.
ولی در شهر آرامش بود چندی نگذشت رفته رفته مردم بجوش
و خروش آمدند و از آزادی سخن میگفتند یکی دو نمایش هم دادند که یکیش سرگذشت آزادیخواهان در کشور عثمانی و دربار عبدالحمید بود که سرانجام آزادیخواهان پیروز شدند و فرمان آزادی را گرفتند. این نمایش را در فیروزه دادند که روزهای گرم تابستان را عشق آبادیها در آنجا میگذرانیدند یک نمایش هم از کارهای راسپوتین که در مسکو فراهم کرده بودند در روی پرده دادند آن هم دیدنی بود که مردی با ریش انبوه چگونه با زنان مشکوی پادشاه روس آمیزش داشت. در این گیر و دارها حاج امین به عشق آباد آمد هر چند در «کتاب صبحی» از این مرد سخن راندهام و بناچار باید آن را بخوانید ولی در اینجا نیز دوباره گوئی میکنم. این مرد جانور شگفتی بود در آن روزها نزدیک به هشتاد سال از زندگیش گذشته بود از پرهیز کاری و نیکوکاری و نیکخواهی بهرهای نداشت و به هیچ چیزی دلبستگی نشان نمیداد جز آنکه از هر راهی که میتواند از این و آن پول بگیرد و به عکا بفرستد امین عبدالبها بود. اگر میدید کسی دربارهی کسی دلسوزی میکند خشمگین میشد میگفت: نه بخورید و نه بپوشید و نه خوان مهمانی بگسترانید هزینهی همه اینها را بمن بدهید. مردی پست نهاد و تباه بود با آنکه در پایان عمر بود پیوسته میخواست با زنان آمیزش کند تا در مییافت که زنی شوهرش مرده به سراغش میرفت و شوخی میکرد و دست بسر و رو و پستانش میکشید و در این گونه امور شرم نشان نمیداد بهائیها هم چون امین عبدالبهاء و نزدیکترین مرد به او بود یارای آنرا نداشتند که او را از این کارها بازدارند در این گونه پلیدیها از او داستانها آوردهاند که ما یادی از آنها نمیکنیم.
پایان زندگیش بسختی گذشت چند سال زمین گیر و همهی بدنش زخم شد چنانکه کسی به آسودگی نمیتوانست نزدیکش برود و نزدش بنشیند؛ تنها کسی که تا دم واپسین چاکری او را بر گردن گرفت حاجی غلامرضا بود که او را «امین امین» میگفتند و پایگاه حاجی امین را پس از درگذشتش به او دادند.
از عشق آباد با حاجی امین به تازه شهر و از آنجا به باد کوبه آمدیم. حاجی امین با یکی از داراهای بادکوبه که نامش موسی نقیوف بود و میگفتند روزی هفده هزار تومان از چاههای نفت باد کوبه سود میبرد دوست بود. این مرد پیر بود ولی زن گرجی جوان و بسیار زیبا داشت. دو سه بار به خانهی او به مهمانی رفتیم دستگاهی داشت چون دستگاه پادشاهان و با همهی دارائی که داشت یک شاهی در راه دین نمیداد و هر گاه حاجی امین از او چیزی میخواست میگفت:
آن کسی که من به او گرویدهام بینیاز است. من نیازمند او هستم زیرا من بندهام و او خداوند. موسی نقیوف فرزندی که جایش را بگیرد نداشت؛ پسری بنام اسمعیل داشت که در جوانی از بین رفت و یکی دو دختر که به خانهی شوهر رفته بودند و شوهرها بهائی نبودند.
پس از هفت روز از بادکوبه با کشتی به لنکران و از آنجا به آستارای روس و از آنجا به خاک ایران پا نهادیم و پس از یک روز ماندن در آستارا به انزلی آمدیم و روانهی رشت شدیم و پس از چند روزی به تهران رسیدیم.
دوستان و خویشاوندان از دیدارم شادیها نمودند. از مبلغان کار
آزموده پرسیدم، گفتند: شاگردان حاجی صدر هر یک بسوئی رفته و در تهران کسی نیست. پس از چندی بپا فشاری پدر در آموزشگاه تربیت که روزی شاگرد بودم استاد شدم و ماهی ده تومان ماهیانه میگرفتم جنگ جهانی بپایان میرسید بسیاری از بهائیان آرزومندی رفتن به عکا و حیفا و دیدار عبدالبهاء را داشتند من نیز شب و روز در این اندیشه بودم و در نیمههای شب با خدا به راز و نیاز میپرداختم و میخواستم که مرا بدین آرزو برساند. روزی از دیوان حافظ فالی در این باره زدم چامهای آمد که درآمدش این بود:
»حاشا که من بموسم گل ترک میکنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم«