جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خانواده من و بهائیگری

زمان مطالعه: 10 دقیقه

بنام خداوند جان و خرد

فرزندان گرامی من شادمانم که شما را به این نام بخوانم زیرا پس از آنکه سخنان من به گوشتان رسید و پند و اندرزها که در میان افسانه‏ها گفتم، شنیدید و بکار بستید و دلبستگی مرا به آموزش و پرورش خود دریافتید، بی‏آنکه کسی به شما یادآور شود و پیشنهادی بکند و یا کنکاشی در میان آید، از گوشه و کنار و خاور و باختر، به داوری نهاد پاک و فرمان دل و جان خود، مرا پدر خواندید و این سرافرازی را به من دادید. و هم در روزهائی که دو سه تن از دشمنان ما که پیرو آئین بی‏فروغ دوروئی هستند از سر نو بر من تاختند و هر گونه سختی را در زندگی برایم فراهم ساختند شما بر مهر و دوستی خود افزودید و در کوچه و بازار و هر جا که به من برخوردید با گشاده‏روئی و درود پیرامون من انجمن شدید و شادیها کردید و سخنان مرا پذیرفتید. امیدوارم که روز به روز پیشرفت شما در دانش و خوی پسندیده افزون شود و در آینده مردان و زنانی راست گفتار و درست کردار باشید.

ای فرزندان و دوستان من! بسیاری از شما که بیزاری مرا از مردم نادرست و دورو و ده زبان شنیده‏اید و بر کناری مرا از آن گروه دیده‏اید از من خواهش کردید که از سرگذشت خود و آنچه دیده و دریافته‏ام‏

در دفتری بنویسم تا آنهائیکه از نیرنگ و افسون این دسته آگهی ندارند بدانند که در این روزگار چگونه مردمی ناجوانمرد پیدا شده که برای برهم زدن آسایش مردمان و فریب ساده‏دلان آئینی ساخته و سخنانی دو پهلو پرداخته و در میان مردم هیاهوئی انداخته‏اند!!

هر چند در بیست سال پیش من دفتری به نام «کتاب صبحی» نوشتم و چاپ و پخش کردم ولی آن به کار امروز شما نمی‏خورد و نمی‏توانم پاسخ پرسشهای شما را به آن نوشته‏ها واگذارم؛ از این رو به نوشتن این دفتر می‏پردازم و از شما خواهش دارم در این سخنان که پاسخ پرسش‏هایتان است باریک بین شوید.

نخست می‏گویم: نیای من یکی از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاجی ملا علی اکبر در شهر کاشان در برزن پنجه‏شاه می‏زیست. زنش که از بابیان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت و هر چند کیش خود را در خانه‏ی شوهر آشکار نمی‏کرد ولی شوهر بوبرده بود و گاهی دلتنگی می‏نمود. آن زن فرزندان خود را به کیش بابی و سپس بهائی درآورد و پس از درگذشت نیای من به نام رهسپاری مکه با داماد و یکی از فرزندان خود نخست به مکه و آنگاه به عکا رفت. این را هم بدانید که یکی از زنهای بهاء که گوهر خانم نام داشت و در میان بهائیان به «حرم کاشی» نامبردار بود برادر زاده‏ی مادر بزرگ من بود و از این رو بها از زبان زن کاشی خود او را «عمه خانم» و پس از رفتن به مکه «حاجی عمه خانم» می‏خواند.

روزی که مادر بزرگ من از کاشان بیرون رفت مردم

شهر شورشی به پا کردند که زن حاجی ملا علی اکبر درگذشت شوهر را بازیافتی دانسته و به نام مکه به عکه رفته است! و خواستار شدند که پسر دومش ملا محمد جعفر که آخوند بود به «مسجد» بیاید و بر بالای «منبر» برود و بر سید باب و مادر خود نفرین کند. ملا محمد جعفر را سواره و همراهش پدر مرا پیاده به مسجد کشاندند و به بالای منبر کشیدند و آنچه می‏خواستند از زبانش شنیدند. برای اینکه سخنان مرا خوب دریابید بزرگان این کیش را به شما می‏شناسانم.

در سال هزار و دویست و بیست و سه خورشیدی مردی که به او سید علیمحمد می‏گفتند و بازرگان زاده بود از شیراز برخاست و خود را برگزیده‏ی پیشوای دوازدهمین شیعیان خواند و در این زمینه سخنها بر زبان راند و سرانجام بی‏پرده گفت:

من همان کسی هستم که شما چشم به راه او هستید و پیشوای دوازدهمین شماست این سخنان را گاهی گفت که کمتر از بیست و پنج سال داشت و شگفت‏آور می‏نمود که چنین جوانی کیش و آئینی بیاورد و مردم را به آن بخواند! گروهی از هر دسته به او گرویدند و سخنانش را پذیرفتند و چون خود را باب می‏خواند پیروانش را بابی می‏گفتند. در روزگار کوتاه زندگانی خود نامه و دفترهای بسیار به زبان تازی و فارسی نگاشت و هم آگهی داد که پس از هزار و پانصد یا دو هزار سال دیگر مردی به نام «من یظهره الله» خواهد آمد و هر گاه بیاید و بگوید من «من یظهرم» بیچون و چرا بپذیرید و به او بگروید.

از پیدایش باب آشوبی در کیش و کشور پدید آمد به ناچار او را بند نهادند و به آذربایجان بردند و به زندان انداختند و چون پیروانش در چند شهر با مسلمانان کشمکش آغاز نهادند به فرمان ناصرالدین شاه قاجار در تبریز به دارش زدند. و در آن روز سی سال داشت. پیش از آنکه جان خود را از دست بدهد یکی از پیروان خود را جانشین خویش کرد و دیگران را فرمود تا سر بر فرمان بندگی او نهند آن کس میرزا یحیی فرزند میرزا

بزرگ نوری بود که باب او را «صبح ازل«، «حضرت ثمره» «وحید» و به نامهای دیگر می‏خواند. باب پایگاه او را بلند گردانید و به او نوشت و دستور داد که کارهای او را به پایان برد. پس از کشته شدن باب، صبح ازل بر جای او نشست و چنان کرد که باب فرموده بود و بیان را که دفتر دینی بابیان بود و کمبودی داشت به انجام رسانید.

صبح ازل برادری داشت که از سال بزرگتر از او بود و نامش میرزاحسینعلی بود ولی خود را بها الله نامید، در آغاز کار فرمان‏بر و دستور پذیر ازل و گماشته‏ی او بود و آشکارا خود را پیرو و نگهبان او می‏خواند و در برابر برادر فروتنی می‏کرد ولی پس از چندی سر برآورد و گفت: من آن کسم که باب از پیدایش او آگهی داده است و گفته است هر گاه که «من یظهر» آمد و شما را به سوی خود خواند زنهار آنچه بر سر من آوردید بر سر او نیاورید و بی چون و چرا فرمانش را بپذیرید. گروهی از بابیان او را پذیرفتند و دسته‏ای زیر بارش نرفتند و گفتند: آنکه باب از او سخن گفته هزار و پانصد سال یا دو هزار سال دیگر باید بیاید نه اکنون، اگر چنین بودی نیازی به جانشین نداشتی به جای او تو را برمی‏انگیخت! وانگهی هنوز فرمانها و دستورهای او را کسی به کار نبسته تا دیگری بیاید و آنرا از میان بردارد، تو تا دیروز فرمان پذیر برادر بودی و سر بر آستان او می‏سودی! امروز سر سروری بلند کردی و خیره سری آغاز نهادی! در اینجا بابیان دو دسته شدند آن دسته که دنبال سخنان بها رفتند بهائی و آنها که در پیروی ازل ماندند ازلی نامیده شدند و چون بهائیان مردم شیعه را به کیش خود می‏خواندند و به آنها می‏گفتند: که شما چشم به راه پیشوای دوازدهم بودید سید باب همان بود و چون باید پس از او فرزند شاه مردان «امام حسین» به این جهان بازگردد میرزا حسینعلی بها بازگشت حسین است.

و گاهی که دیگران را به این کیش می‏خواندند می‏گفتند: سید باب آمد تا مژده دهد که مرد بزرگ و سره‏ای به جهان خواهد آمد که خداوندگار همه است و او بها بود که آمد و گر نه خود او مژده‏دهی بیش نبود همچون یحیی و عیسی پس هر چه هست از بهاست.

این جدائی در این کیش به آسانی پیدا نشد سخنها به میان آمد و هنگامه‏ها به پا خواست، خونها ریخته شد و بسیاری از بابیان و پیروان ازل به دست کسان بها کشته شدند. که به خواست خدا در دفتری جداگانه داستان دور و دراز آنرا برایتان خواهم نوشت.

پس از درگذشت بها نیز میان فرزندانش که از دو یا سه مادر بودند دوگانگی پدید آمد؛ بیشتر بهائیان پیرو عبدالبها شدند. عبدالبها فرزند بزرگ بها و نامش عباس و بها او را «غصن اعظم» می‏خواند ولی او خود را عبدالبها نامید.

و دسته‏ای نیز از پی سخنان برادرش رفتند. و آن مرد دومین پسر بها بود که به جا مانده بود و از مادر با عبدالبها جدائی داشت نامش محمد علی و بها او را غصن اکبر می‏خواند. نام دسته‏ی نخست به گفته خودشان بهائیان ثابت و نام دسته‏ی دوم، بهائیان موحد بود. ولی دسته‏ی نخست دسته‏ی دیگر را «ناقض» و اینها هم آنها را مشرک می‏خواندند.

پس از عبدالبها نیز گفتگو بسیار شد گروهی از بزرگان بهائی از این کیش برگشتند و دسته‏ای سرگردان ماندند و گروه بسیاری به دنبال شوقی دختر زاده عبدالبها که خود را جانشین نیایش می‏دانست افتادند و چون شوقی از راه مردمی برگشت و دوروئی را پیشه‏ی خود ساخت و در پی آزمندی و گرد آوردن دارائی افتاد چندانکه در این راه از مهر مادر و پدر و خواهر و برادر و خویشاوندان چشم پوشید و همه را از خود راند دسته‏ای از بهائیان برای رسیدن به آرمانهای خود او را رها کرده پیرو کاروان خاور و باختر به رهبری میرزا احمد سهراب که اکنون در امریکاست شدند و این سهراب که از مردم اصفهان است از پیروان عبدالبهاء بود و دراین کیش رنجها کشیده و اکنون به آنچه می‏گوید دل بستگی دارد و سازمانهای بسیار در بیشتر از کشورهای جهان به راه انداخته و در پنجاه کشور کانون کاروان را فراهم آورده و روز به روز در راه و روش خود در کشش و کوشش است.

بر سر سخن خود بازگردیم آنروزها که در کاشان آن شورش به پا شد پسر بزرگ حاجی عمه خانم که میرزا مهدی نام داشت در تهران‏

بود از این پیش آمد آگهی پیدا کرد و سزاوار ندید که مادر به کاشان رود همینکه به تهران رسید او را نزد خود نگهداشت از آن پس کم کم فرزندان حاجی ملا علی اکبر از کاشان به تهران کوچ کردند و خانه گرفتند.

پدر من که نامش محمد حسین و عبدالبها او را میرزا حسین و «ابن‏عمه» می‏خواند از همه کوچکتر بود و در تهران زن گرفت. پدر زنش مردی مسلمان و دیندار بود و او نیز مانند نیایم زنش بهائی بود ولی آشکار نمی‏کرد و در نهانی دختران و پسر خود را به کیش بهائی درآورد و همه‏ی دختران را به شوهر بهائی داد. مادرم پیش از پدرم دو دختر آورد که آن دو نماندند پس من بزرگترین فرزندان پدر شدم. یکسال پس از به جهان آمدن من پدرم زن دیگر گرفت و از او دختری پیدا کرد که دو سال از من کوچکتر بود و همان روزها از مادر من نیز دختر دیگری پیدا کرد. زن دوم دیری در خانه‏ی پدر نپائید و رهائی یافته شوهر دیگر کرد چنانکه پیش از پدرم نیز شوهر دیگر داشت ولی زنی گشاده رو و خوش زبان بود و تا آنجا که من بیاد دارم با ما به مهربانی رفتار می‏کرد و خوی زن پدری نداشت.

پس از چهار سال باز پدرم زن دیگر گرفت این زن نیز یکی دو شوهر از پیش کرده بود. آمدن این زن به خانه‏ی پدر مایه‏ی رنج و اندوه مادرم شد؛ با اینکه در یکجا با هم نمی‏زیستند او در بیرونی سرای بسر می‏برد و این در اندرون بود ولی مادرم را آسوده نمی‏گذاشت تا کار به جائی کشید که مادرم فرمان رهائی گرفته به خانه‏ی پدرش رفت.

از آن روز من دیگر زیر دست زن پدر افتادم و شش سال بیشتر نداشتم سال دیگر زن پدرم برای من برادری زائید که سالمه به جهان آمدنش را من در پشت دیوان سعدی نوشتم و هم نوشتم که دراین روز من هفت ساله‏ام.

فرزندان من! در همان روزها روزی پیش از نیمروز من در کنار باغچه پای دیوار روی تختی چوبی دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می‏کردم ناگهان در آسمان پاک و بی‏ابر دیدم مردی سوار بر اسب با شمشیر برهنه و کلاه خود و زره همچون ابر آسمان پیمائی می‏کند و شیری هم همراه اوست و درست مانند پیکره‏ای بود که از شاه مردان دیده بودم به دلم گذشت که خود اوست با خود گفتم پرت می‏بینم خوب چشمهایم را مالیدم و دوباره نگاه کردم دیدم چنان است که دیده‏ام و دمی چند که چشم به آسمان دوخته بودم او را می‏دیدم تا گاهی که به کنار آسمان رسید و از دیده ناپدید شد. از این پیش آمد شادمان و شنگول شدم و از تخت به زمین جستم و کنار باغچه به راه افتادم. چون آنروز همرازی نداشتم آنچه به چشمم آمده بود به کسی نگفتم و پس از آن نیز به گمان اینکه باور نخواهند کرد و مرا دروغزن به شمار خواهند آورد آن راز را آشکار نکردم تا اکنون که برای شما می‏نویسم تا روزی از راه دانش دریابید که مایه‏ی آن پندار چه بوده است؛ ولی برای من بسیار سودمند بود و نیروئی در من دمید.

بر سر سخن رویم روزگار من و خواهرم پس از رفتن مادر تیره و تار شد پیوسته من در اندیشه‏ی مادرم بودم و دلتنگی می‏نمودم ولی گله‏ای بر زبان نمی‏آوردم؛ پدر گاهی این را در می‏یافت ولی کاری از دستش ساخته‏

نبود زن بر او چیره بود. هفته‏ای یکبار شبهای آدینه به دیدار مادر می‏رفتیم و آن شب و روز برای ما شبهای خوش و فراموش نشدنی بود. شب در آغوش مادر می‏خفتیم و برای ما افسانه‏های نغز و شیرین می‏گفت و به آینده امیدوارمان می‏کرد. شبی که مرا بسیار اندوهگین دید گفت: فضل الله! آه نکش اندوه مخور بزودی بزرگ می‏شوی سر گرم کار می‏شوی خانه می‏گیری و مرا به نزد خود می‏بری دیگر از هم دور نیستیم و از دست زن پدر رنج نخواهی دید.

بیاد دارم گاهی برای مادر و دیگر خویشاوندان که با او بودند نامه‏های پر شور می‏نوشتم و با دست یکی از نزدیکان خود که در نزدیکی ما خانه گرفته بود برایشان می‏فرستادم. فراموش نکرده‏ام که در آن خانه مرغ سیاهی بود که کرچ شده بود و او را خوابانده بودند و جوجه‏ها درآورده و من در یکی از نامه که یک یک را درود فرستادم مرغ و جوجه‏هایش را نیز نام بردم و گفتم ای کاش ما در این دنیا به اندازه‏ی جوجه مرغ از خوشی زندگی، بهره‏ور بودیم و در نزد مادر بودیم.

در میان این همه رنجها که من کشیدم و کمتر کودکی تاب می‏آورد یکی از آن چیزها که مرا نگاهداری کرد و مایه‏ی دلخوشی من بود سخن سرائی بود که گاهی سخنانی می‏گفتم و مایه‏ی شگفتی همه می‏شد که بچه‏ای کم سال چنین سخنانی می‏سراید! روزی از دوری مادر دل تنگ شدم با خدا به راز و نیاز پرداختم و چامه‏ای ساختم که درآمدش این بود:

»ای خدا اندر جهان بی‏یار و بی‏یاور منم‏

در فراق یار دیرین دور از مادر منم

هر کس آن را خواند انگشت به دهن سرگردان ماند که این مایه را این فرزند خردسال از کجا آورده است؟!

این پیش آمدها در زندگی کمک خوبی به دانش و نیوند من کرد که سخنان بزرگان را خوب دریافت می‏کردم. روزی در آموزشگاه تربیت شادروان میرزا عزیز الله خان مصباح که استاد سخن و دبیر ما بود از مسعود سعد سلمان و سرگذشت زندگی او و به زندان رفتنش برای ما می‏گفت و ما یادداشت می‏کردیم و در پایان این چکامه را از بر خواند که ما یادداشت کردیم:

نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای‏

پستی گرفت همت من زین بلند جای‏

آرد هوای نای مرا ناله‏های زار

جز ناله‏های زار چه آرد هوای نای‏

گردون بدرد و رنج مرا کشته بود اگر

پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای‏

از دیده‏گاه پاشم درهای قیمتی‏

وز طبع که خرامم در باغ دلگشای‏

آوخ که پست گشت مرا همت بلند

زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای‏

کاری‏تر است بر دل و جانم بلا و غم‏

از رمح آب داده و ز تیغ سرگرای‏

گردون چه خواهد از من بیچاری ضعیف‏

گیتی چه جوید از من درمانده‏ی گدای‏

ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان‏

وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای‏

ای محنت از ته کوه شدی ساعتی برو

وی دولت ار نه باد شدی لحظه‏ای بپای‏

مسعود سعد دشمن فضل است روزگار

این روزگار شیفته را فضل کم نمای‏

شاگردان انگشت‏ها را بلند کردند و پرسیدند: «چگونه پیوند عمرش نظم جانفزای شد؟» مصباح نگاهی به همه کرد و چون دید من دست بلند نکرده‏ام پرسید: مگر تو این سخن را دریافته‏ای؟ گفتم نه تنها دریافته‏ام به آزمایش نیز رسانده‏ام گفت: چگونه؟

گفتم: روزگار مرا در هفت سالگی از مادر جدا کرد مادری که دلبستگی بسیار به من داشت، اندیشه دوری از مادر مرا رنج می‏داد تنها چیزی که در برابر آن رنج به من نیروی تاب و توان می‏بخشید گفتن این سخنان بود و سرگرمی من به آن. آنها را خواندم مصباح آب در دیده بگرداند و سری تکان داد و گفت راست می‏گوئی.

فرزندان من! مادر به فرزند مهر بسیار دارد نه تنها مردمان که جانوران نیز چنینند شاگردی داشتم که از مردم امریکا بود و در نزد من زبان فارسی می‏خواند کارمند آموزشگاه دخترانه‏ی آمریکائی بود روزی در میان گفت و شنید سخن از مهر مادر به میان آمد که در جانوران نیز این پدید است گفت: در کشور هلند ساختمانهای چوبی بسیار است و از این رو با اندک بی‏پروائی زود آتش می‏گیرد؛ روزی یکی از این ساختمانها آتش گرفت و مردم به سراغ آتش نشان رفتند در بالای آن گلدسته مانندی بود که از چوب ساخته بودند

و در آنجا لک لکی آشیان ساخته و جوجه‏ها درآورده بود چون خانه آتش گرفت و زبانه‏های آتش به گلدسته رسید لک لک در آشیان نبود مردم نگران جوجه‏های لک لک بودند که ناگهان دیدند سر رسید و در میان زبانه‏های آتش بی بیم و هراس بر روی جوجه‏ها نشست تا جلوگیری از سوختن آنها کند پس از آنکه آتش را خاموش کردند دیدند که لک لک همچنان بر روی جوجه‏ها نشسته است چون نزدیک شدند دیدند تب و تاب آتش او را بیجان کرده ولی اندامش برجاست چون بر او دست بردند خاکستر شد و به زمین ریخت و در زیر این خاکستر جوجه‏ها را تندرست دیدند! بینندگان از دیدن این پیش آمد از مهر مادری درشگفت شدند که چگونه خود را برخی فرزندان نمود. پس مادران را گرامی دارید و مهر آنها را بدست فراموشی نسپارید.