در سال 1321 پیش از آن که بلوای یزد رخ دهد من با یک نفر بهائیزادگان متعصب اردستان پس از آن که هشت ماه بود در آن جا بودم به سمت کمره گلپایگان و همدان و کردستان حرکت کردیم و آن بهائیزاده کسی است که همواره مبلغتراش بوده چون خودش خط و سواد صحیحی ندارد و از قوهی ناطقه و قریحهی ادبی به کلی بیبهره است و همیشه در این حسرت و هوس بوده که کاش من هم میتوانستم فروغی و ایادی عصر باشم از عوض آن که خودش چنان باشد چنین است که سعی میکند غایشه بردار یک نوچه مبلغ گردد اول مبلغی را که پرواز داد من (آواره) بود و پس از آن که آواره مقام فروغی و ایادی را حاصل کرد او رفت به سراغ آخوند ملا اسدالله مازندرانی که امروزه به فاضل مازندرانی مشهور است و میدانی خالی دیده اعظم مبلغ شده تاخت و تازی به سزا مینماید در حالتی که این آدم که در جلد دوم با تجلیل نامش بردیم هرگز از اهل هیچ مذهبی نبوده (سوابق این آدم از زمان آخوندیش در مدرسهی مادرشاه و بابی شدنش و به کربلا رفتنش به قصد مرحوم آیةالله خراسانی و گرفتار شدن او و سید اردستانی همه نزد من است) باری سید مذکور با من همراه شد و یک دوره سیاحتی در نقاط مذکوره نموده ضمنا مبتلا به اقسام بلایا شدیم زیرا خبر بلوای یزد و اصفهان در عراق به ما رسید و اهالی عراق هم در صدد بابیکشی برآمدند و ما خائفا به ترقب رفتیم به همدان در آن جا نیز یهودیهای بابی به قسمی ترسیده بودند که هر یک در سوراخی خزیده و خیانات متواترهی خود را فراموش کرده در صدد علاج بودند که راه نجاتی بیابند و شاید هر کدامشان با مسلمی روبرو میشدند صد هزار لعن به بهاء و بهائیان میکردند و خود را نجات میدادند مجملا بازار تبلیغ ما هم به رغم میل و تصور آن سید اردستانی رونقی نگرفت و خود ما هم هر دو مریض شده به طهران حرکت کردیم.