جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تبلیغات سوء بر ضد مسلمانان

زمان مطالعه: 8 دقیقه

بسیار پیش آمده است که در شهری یا در دهی میان دو نفر بر سر یک کار کوچک جنگی در گرفته و یکی از اینها در زد و خورد سرش شکسته‏

بی‏درنگ نزد او رفته و عکسی از او برداشته و در روزنامه‏های جهان پخش کرده که ای مردم! بر ستمدیدگی ما دلسوزی کنید و ببینید چگونه در برابر یک کار کوچک، یک مسلمان سر یک بهائی را می‏شکند سپس می‏گویند این که چیزی نیست در فلان شهر در نیمه‏ی شب به خانه‏ی یکی از هم کیشان ما ریختند و همه را از زن و مرد کشتند و یک تن را به جا نگذاشتند هر چند کودک شیرخواری بود، باور نمی‏کنید این هم عکس آنها. آن وقت یک عکس درست می‏کنند که سه چهار نفر زن و مرد لخت بر روی زمین افتاده و یک سر بریده کودک هم در دست یک نفر است که نشان بیننده می‏دهد!! این عکس را به همه روزنامه‏های جهان می‏دهند و چاپ می‏کنند و آبروی کشوری را می‏ریزند که صد گونه سود از آنجا می‏برند. و هزار جور نادرستی می‏کنند. اکنون از اینها بپرسید که اگر این سخنهای شما درست است و آن کارها را براستی مردم درباره‏ی شما کرده‏اند (با آنکه چنین نیست) و شما در پاداش آبروی یک کشوری را برده‏اید پس چرا خودتان به آنهائی که پس از شناختن شما دیگر نمی‏خواهند با شما باشند و تنها دل خوش کردند که دیگر کاری به کارتان نداشته باشند این گونه ستم و بیداد می‏کنید؟ من نمی‏خواهم هر سخنی را بگویم ولی بدانید که اینها پس از آنکه پدر مرا در زندگی هر گونه رنج دادند و او از ترس دم نزد و نگذاشتند مرا ببیند اکنون که در گورستان خفته است نمی‏گذارند من بر سر خاکش بروم و از خدا درباره‏اش خواهش آمرزش کنم هر چند می‏دانم او آمرزیده است زیرا او مایه و انگیزه‏ی نوشتن این سخنان است که مردم را بیدار و آگاه می‏کند.

باری آن داستانها را به هر سوی جهان می‏نوشتند و می‏پراکندند و هیاهو به راه می‏انداختند که آبروی مردم کشوری را می‏بردند. چنانکه بارها از این کارها کرده‏اند.

اینها با دستهای نهانی آشوبها به پا می‏کنند و کارهای زشت می‏نمایند و مردم ساده را برمی‏انگیزند تا شورشی به راه بیندازند آنگاه به بیگانگان بگویند: ببیند این مسلمانان با ما چه می‏کنند ما در این کشور از دست اینها روز خوش و آسایش نداریم ای سروران جهان به داد ما برسید و به فرمانروایان ما بگوئید مگر ما نباید آزادانه زندگی کنیم چرا جلوی ستمکاران و نادانان را نمی‏گیرند. آنهائی هم که از فریب و دستان اینها برکنارند گمان می‏کنند که سخنان اینها راست است دیگر از کلمه‏ی اینها آگهی ندارند.

هر چند هبائیان زور و نیروئی ندارند ولی چون در بدسگالی یک روش دارند از ندانستگی مردم بهره‏ور می‏شوند مانند این داستان که گفته‏اند:

صد تن بازرگان از شهر ری به کاشان به راه افتادند و در اندیشه‏ی یکدیگر نبودند سه تن از راه‏زنان برای یغمای دارائی آنها از پی آنان سایه مانند روان شدند در شب تاریک که این گروه در کنار چشمه‏ای فرودآمدند و بار انداختند آنها با هم در کمین بودند و به این دسته تیراندازی کردند چند تن زخمی شدند و دیگران در اندیشه‏ی جان خود افتادند و پریشان گشتند و پا به گریز گذاشتند دزدان هم از این کار سود جوئی کرده‏

هر چه از کالای آنها بدستشان آمد بردند آن روز که به شهر خود رسیدند و گزارش خود را به سالار شهر دادند او گفت: چگونه سه نفر بر شما صد نفر چیره شدند؟ گفتند: ما صد نفر بودیم تنها آنها سه نفر بودند همراه، ما هر چه می‏زدیم به گل می‏خورد آنها هر چه می‏زدند به دل می‏خورد. همچنین است داستان این هبائیان. اینها از سادگی و ندانستگی هم‏میهنان ما صد گونه برمی‏خورند و سرانجام ما را در دیده‏ی بیگانگان خوار و بی‏ارزش می‏کنند و چون از سازمانهای جهانی دادخواهی می‏کنند و داوری می‏خواهند بزرگان کشور ما در پاسخ فرومی‏مانند ولی اگر از آگاهان جویا شوند آنها می‏گویند: این گروه از مردم دیگر بیشتر از این آب و خاک سود می‏برند و به نیرنگ‏های گوناگون در سازمانهای کشور، خود و کسان خود را در می آورند ولی اندک دلبستگی به این کشور ندارند اینها در درون خود سازمانها در برابر سازمانهای کشوری فراهم کرده‏اند که مایه‏ی شگفتی است به نام «لجنه‏ی اصلاح» سازمان دادگستری دارند. به نام «محفل روحانی» سازمان فرمانروائی دارند و سازمانهای دیگر دارند که نمی‏گذارند کارشان به سازمانهای کشور برسد تا آنجا که برگ شناسنامه‏ی جداگانه برای خود چاپ کرده‏اند و از هر راهی می‏کوشند تا مردم را بترسانند و بر همه چیز آنها دست بیابند و چیره شوند.

شوقی در ایران پا به جهان نگذاشته و هیچگونه دلبستگی به این کشور ندارد از کجا این همه خانه و زمین به دست آورده که باید به دستور او دسته‏ای فریفتار گروهی نادان را یا بفریبند یا بترسانند تا دارائی خود را به شوقی‏

بخشند. من اگر بگویم چگونه دارائی پاره‏ای از مردمان را به دست خود گرفته و زن و فرزندانشان را بیچاره و بینوا کرده‏اند در شگفت می‏شوید!! از چندین سال پیش هر روز به بهانه‏ای فرمان فروش خانه و زمین‏ها را می‏دهد و پول آن را می‏خواهد برای نمونه یکی دو از آن نامه‏ها را برای شما می‏آورم:

نامه‏ی رویه برابر را پدر شوقی میرزا هادی نوشته و پس از چندی چنانکه گفتم رانده‏ی درگاه فرزند شد و با خواری می‏زیست (این روزها نامه‏ای از فلسطین به دستم رسید که او درگذشت بی‏آنکه فرزندش بر سر گورش بیاید) و خود شوقی نامه‏ی بالا را به حاجی امین می‏نویسد: هر دو این نامه‏ها به خط علی اکبر روحانی است که از روزگار عبدالبها نامه‏ها را می‏نوشت، نخست عکس برداری می‏کرد و پس از آن مانند چاپ سنگی صدها برگ از آن را میان بهائیان پخش می‏کرد و برای خوش خطی دبیر محفل روحانی نیز بود.

در کتاب صبحی گزارش کار و زندگی حاجی امین را نوشته‏ام بد نیست بخوانید و این مرد را بشناسید و بدانید که به راستی به اندازه‏ی یک سر سوزن دلسوزی برای کسی نداشت. کارش این بود که تا می‏تواند مردم را لخت کند و پولشان را بگیرد و به بالا بفرستند. مرد پرهیزکار و پاکدامن نیز نبود. سراپا هوس بود، هر زنی که شوهرش می‏مرد بی‏درنگ خود را به او می‏رسانید و از او کام می‏خواست و پایان بدی در زندگی داشت، ماه‏ها گرفتار بستر بود و بدنش زخمی و ریشمند شد تا درگذشت و جای خود را به حاجی غلامرضا داد که او را امین امین می‏گفتند، او نیز چند سال از این و آن گدائی کرد و برای شوقی فرستاد ولی مانند حاجی امین در این کار توانا نبود. او فرزند یکی از بازرگانان بنام اصفهان بود و در جوانی خوشگذران بود جز زن نخست خود که خویشاوندش بود و از او پسری به نام محسن داشت «صیغه‏ی» یکی از سران را هم پس از خودش گرفت و از او هم چند پسر و دختر بهم زد و آن زن در آن خانه با ناز و کرشمه چنان خود را جا کرد که زن نخست را بیرون کرد و محسن در زیردست زن پدر افتاد و سختی‏ها کشید و پس از مرگ حاجی غلامرضا برادر دامادش که سرلشکر بود با یکی دو تن سپاهی به خانه‏ی آن درگذشته رفت و زر و خواسته‏ی او را در چنگ گرفت. بعد از حاجی غلامرضا، ولی الله و رقاء جانشین او شد و پولهائی از بهائیان می‏گرفت و برای شوقی می‏فرستاد و زمین و خانه‏ی بسیاری را به چنگ آورد و از سوی شوقی بنام خود کرد، او

هم همین دو سه روزه درگذشت و نمی‏دانم که دیگر این کار را بر گردن که خواهند گذاشت؟

برگردیم بر سر سخن خود. شما گمان می‏کنید اگر این کارهائی که اینها اکنون در این کشور می‏کنند در کشور دیگر می‏کردند فرمانروایان آنجا به آنها آزادی می‏دادند؟ اگر در امریکا گروهی پیدا شوند که در میان خود در برابر سازمانهای کشور سازمانهای جداگانه درست کنند و باج بگیرند و بنام مردی که آنجائی نیست و آن خاک را ندیده و هرگز دلبستگی به آنجا ندارد با نیرنگ و دستان دارائی پاره‏ای از مردم را از چنگشان در آرند و فرمان نفله کردن دشمنان نیرومند خود را بدهند، آن مرد هم با کمال بی‏شرمی بزرگان آن سرزمین را به باد ناسزا بگیرد و هر یک را پاینام زشتی بدهد و پناه به خدا جرج واشنگتن را در «اسفل السافلین» بداند و با ناجوانمردی صد گونه ستم و گزند به مردم برساند و جلو آزادی همه را بگیرد پیروان این چنین مردی را آزاد می‏گذارند که هر کاری می‏خواهند بکنند؟!! هرگز.

من نمی‏خواهم بیش از این در این باره‏ها سخن گویم این اندازه هم که گفتم یکی از هزار و اندکی از بسیار بود ولی می‏خواهم بدانید و آگاه باشید که هبائیان بودشان برای این کشور و همه‏ی مردم جهان تا روزی که دارای این اندیشه‏ها هستند زیان آور است. و چون من با هیچکس و دسته‏ای دشمنی ندارم و بسیاری از این گروه را فریب خورده می‏دانم کوشش می‏کنم که بیدار شوند و آگاه گردند و از هیچکس پیروی کورکورانه نکنند زیرا جز زیان و آسیب چیز دیگر ندارد، نمی‏دانید

چه کسان و بیچارگانی را این مرد خودکام از میان برده و به زندگیشان پایان داده. اگر بخواهم یک یک را بگویم باید برگها سیاه کرد! برای نمونه یکی را بشنوید: در سال گذشته که دستور داده بود کسی از پیروانش به امریکا نرود، دوشیزه‏ای به نام نیره متحدین از سوی «اصل 4»روانه‏ی امریکا شد چون از او دستور نگرفته بود فرمان داد که بی‏دریغ آزارش رسانند و با دستهائی که دارند زندگی را بر او تنگ سازند خویشاوندانش را هم از نامه‏نگاری با او بازدارند، آن دختر چون دید در برابر این همه بیداد و ستم یارای ایستادگی ندارد به ناچار خود را کشت. یکی دیگر از آنان که نامش را نمی‏برم او را هم به اندازه‏ای آزار رساندند که نتوانست در بیرون کشور بماند برگشت، پیش از برگشتنش پدر و مادرش را چنان ترساندند که با دلبستگی که به فرزند خود داشتند از ترس او را نپذیرفتند و چمدانش بیرون در گذاشتند.

از این گونه کارها بسیار کرده‏اند که اگر بزرگان جهان و آنهائی که گوش به داد خواهی مردم ستمدیده می‏دهند بدانند، از این مرد و پیروانش بازجوئی می‏کنند و آنها را در این نابکاری‏ها آزاد نمی‏گذارند و به آنها هنگام نمی‏دهند که از بی‏آگهی مردمان بهره‏گیری کنند.

بایسته بود که درباره‏ی شوقی و پیروانش بیشتر سخن بگویم ولی از آن چشم می‏پوشم و بسنده می‏کنم به چند رج از نامه‏ای که یکی از خویشاوندان نزدیکش درباره‏ی او در پاسخ چند پرسشی که کرده بودم نوشته‏ است. عکس آن نوشته را از چشمتان می‏گذرانم و با آنکه از من خواهش کرده که این سخنان را آشکار نکنم ولی چون بایسته می‏دانم،

گوش به فرمان او ندادم. این را هم بگویم که بسیاری سخن‏ها و رازها درباره‏ی او نزدیکترین خویشاوندانش به من نوشته‏اند و مرا سوگند داده‏اند که آنها را در جائی بازگو نکنم از آنها چشم می‏پوشم، اینک در این چند رج باریک بین شوید و خودتان داوری کنید و دیگر درباره‏ی این مرد چیزی از من نشنوید. تنها افسوس من این است که چرا دسته‏ای که از مهر و دوستی و پرتو ایزدی و یک زبانی و یکرنگی و آزادگی دورند و آلوده‏ی پستی‏ها هستند مایه‏ی آن شدند که مرا رنجاندند و از پدر مهر پرور جدا کردند و دل شکسته و آزرده‏ام ساختند تا من امروز ناچار شوم که این سخنان را بنویسم و شرمنده‏ی روان کسانی باشم که روزگاری با ایشان به خوشی و شادمانی و پاک دلی به سر برده‏ام و نان و نمک خورده‏ام. اینجانب از یزدان پاک پوزش می‏خواهم و خواهش آمرزش دارم و می‏گویم: «تو ای آفریننده‏ی ماه و تیر به بادافره

این گناهم مگیر«. ای کاش مرا آزاد می‏گذاشتند تا سرگذشت‏های شیرین از آنچه در شهرها و کشورها دیده‏ام می‏نوشتم و گزارش دلتنگی و گرفتاری خود را از دست ناکسان به دست دوستان نمی‏دادم.

این را هم بدانید این گروه که با من دشمنی کردند و برای گزند و آزار و بدنامی و از میان بردن من به هر دست آویزی چنگ زدند چون آن دستی که بالای دست‏هاست نگهبان من بود آنها کاری از پیش نبردند و وارون آنچه می‏خواستند پدید شد.

»بجنبد اگر تیغ گیتی ز جای‏

نبرد رگی تا نخواهد خدای.«

با کوششی که در غلط ‏گیری آموذه‏های این دفتر داشتم باز چند جا غلط‏هائی به جا ماند که مایه‏ی دلتنگی من شد که یکی از آن در رویه‏ی 169 در زیر عکس و در نام عبدالبها بود و واژه را درست نچیده بودند به چشم من هم نخورد تا آن را درست کنم. ولی شگفت اینجاست که چون سخن بر سر پیروان شوقی به میان آمد خود به خود از زبان خامه به جای بهائی هبائی روان شد و گمان می‏کنم این دستور از جهان پنهان رسید زیرا در میان دسته‏های گوناگون این گروه جز پیروان شوقی مردم پاک و بی‏آلایش و دانشی و آگاه بسیارند، دریغ بود همه را به این نام بنامم از این رو چنانکه از پیش هم نام هبائی به این گروه داده‏اند آنها که در پی شوقی افتاده و بی چون و چرا سخنان او را پذیرفته و از مهر و دوستی و دانش و خرد دورند هبائی نام دارند و دیگران بهائی که دسته‏های دیگر این کیش هستند و همه با هم بستگی دارند با آنکه در رای و اندیشه از هم جدا هستند.