عباس افندی گویند در روز 5 جمادیاولی سنه (1260) از صلب میرزا حسینعلی نوری و نوا به خانم متولد شده و باز من در صحت این تاریخ شبهه کردهام ولی جز کثرت تصنعاتی که دیده و دانستهام و قیاس این تصنع هم بر آنها دلیل دیگر ندارم. بلی اگر نمیگفتند قدرت نمائی شده که در همان روزی که باب مبعوث شده در همان روز هم عبدالبها عباس متولد گشته ممکن بود قصور تصنعی نشود ولی از اینکه مخصوصا روز ولادت او را با روزی که باب در کتاب بیان به بعثت خود تصریح کرده تطبیق نمودهاند این است که محل شبهه است.
اگر چه ما گفتیم که بروز داعیهی باب معلوم نیست و همان نص بیان هم خالی از تزلزل و تصنع به نظر نمیرسد چه او کتاب بیان را در حبس ماکو نوشته و در آنجا میگوید که در این روز که 5 جمادی است و این کلمات بر قلم من جاری میشود الخ. پس معلوم میشود قبل از صدور این کلمات در آن چند سالی
که گاهی دعوت میکرده و گاهی کتک میخورده و از دعوت خود بازگشت و توبه نموده دروغگو بوده و بدون بعث دعوت میکرده و عبث خود را باب خوانده است پس خلاصه این است که تاریخی را که باب برای بعث خود در بیان بدان متشبث شده جعلی است و باز میگوئیم دروغگو حافظه ندارد چون خدا میخواست دروغگو را رسوا کند این فکر را بر سر او افکند که روز بعث برای خود معین کند پس از آنکه چندین سال بود به این بعث عبث دست زده بود.
اما بها و بهائیان چون همه ساختمانشان بر روی جعلیات باب و برای جلب انظار اتباع او بوده این است که روز ولادت بها را چسبانیدهاند به جوار مولد باب و روز ولادت عباس افندی را تطبیق دادهاند به روز بعث باب و از این نکته غافل بودند که یک روز هم یک نفر مستنبط و متتبع پیدا میشود که تصنع همان نص بیان را هم بشناسد و برای اصل پایه اعتباری نگذارد تا فرعی بر آن قرار بگیرد یا نگیرد
باری از این موضوع بگذریم چه در روز تفاوتی نیست فرضا اگر عباس افندی در روز شنبه دهم ربیعالثانی متولد شده باشد دلیل بر بطلانش نیست و اگر در روز جمعه پنجم جمادیاولی هم متولد شده باشد برهان بر حقیقتش نتواند شد و مقصود اصلی بیاعتباری تاریخ حضرات است که به یک قضیه از قضایای تاریخی ایشان اعتماد نیست
خلاصهی پسر میرزا حسینعلی را به مناسبت اسم پدرش که میرزا عباس «میرزا بزرگ نوری» بوده میرزا عباس نام نهادند و اینجا است که آقای نیکو ابدا قصور نکرده و به همان اسمی که در ابتداء میرزای نوری پسر خود را بدان خوانده ایشان هم در فلسفهی خود متذکر شدهاند ولی آیا بهائیان چها میگویند و چه قدر غضبناکند بماند!!
این میرزا عباس دوم یا سوم از طایفه نوری خودش شرح کتک خوردن طفولیت خود را میگفت که در سن 5 و 6 در طهران افال به اسم بابی بر سرش ریخته و مضروبش ساختهاند مجملا به قول خودش تا سن هفت از عمرش در طهران بوده و در آن سال که سال 1268 بود و پدرش تبعید میشد یا پدر و اقاربش از طهران به بغداد تبعید شد و در بغداد تا دو سال نزد پدر و عموهایش به تحصیل پرداخته سپس به مدرسهی قادریه رفته چندی در آنجا تحصیل کرد و در اواخر در اوان بلوغ تا سن نوزده در نزد شیخ عبدالسلام شوافی به تحصیل حکمت و کلام پرداخته و گاهی به خانقاه دراویش سری میزده و طرف میل و توجه علی شوکت پاشا بوده که از مراشد صوفیهی عثمانی بوده است و از او مسائل عرفانی آموخته
و این بامزه است که چهار سال بعد از فوت علی شوکت پاشا در حالتی که عباس افندی مردی چهل ساله و در عکا مشار و مشیر بساط خدا بازی پدرش بود شنید که علی شوکت پاشای مرشد و معلمش از دنیا رفته است فوری قلم کشید و شرحی را که بر حدیث کنت کنزا مخفیا از زبان مرشد شنیده بود به رشتهی تحریر و انشا در آورد و در آنجا چنین وانمود کرد که علی شوکت پاشا این مسائل را از ما سؤال کرده و از بحر علم ما خواسته است استفاده نماید در حالی که چهار سال بود که او مرده بود و اگر چه آن شرح و تفسیر هم شامل مطلبی نیست که کمتر استفادهی بتوان کرد و جز یک سلسله الفاظ مترادفه و عبارات جافه ناشفه چیز دیگری نیست ولی مقصود تأسی این پسر به آن پدر است که پدر هفت وادی را نثر کرد و آموختههای از شیخ عبدالرحمن را به عرفای عصر میفروخت پسر هم آموختههای از علی شوکت پاشا را به مریدانش میفروخت ولی بدبختانه هیچ کدام هم به جوی نخریدند و به ارزنی ارزشش ندیدند مگر اینکه آقا فضیلت خود را بروز دادند و در نزد اهل اطلاع خود را رسوا و مفتضح کردند جز در نزد اتباع که هیچ امری موجب فضیحت نیست
مجملا میرزا عباس از وقتی که فهمید قلیان خدائی پدرش گل کرده و بند بندگی را شل سخت به ترویج پرداخت رایت مساعدت بر افروخت به هر محبی رسید از معجزات پدر به لطائف الحیل ترزیق کرد و به هر مبغضی رسید از اسلامیت شیخ کبیر تقریر نمود و شایعات را تکذیب فرموده آنجا کلمات پدر را آیا شریفه گفت و اینجا او را تابع ابوحنیفه شمرد آنجا آستین عظمت میافشاند و اینجا دامان از گرد تهمت میتکاند و اگر چه همهی پسرهای بها به این رویه تربیت شده بودند ولی عباس بیش از دیگران خودکشی میکرد و همواره در نظر داشت که چه وقت اجل مقدر در رسد و عمر (خدا) به سر رسد و خود بر سریر ریاست مستقر گردد تا در سنهی (1309) هجری که تیر دعایش به هدف اجابت مقرون گشت میرزا خدا از جهان در گذشت
اینجا است که بین بهائی و ازلی تعبیر متضادی پیدا شده گویند باب در کلمات خود گفته است (و فی سنة النسع کل خیر تدرکون) این را بهائیان تعبیر بسان طلوع بها کردهاند و گفتهاند در سال نهم از طلوع باب بها عرض اندام کرده است ولی حق این است که او هم مانند باب ادعایش مجهول است و اگر سال نهم او مبعوث شده باشد پس عید رضوان که گفتیم تاریخ آقای کتک خورده را تشکیل میدهد لغو است و اگر آن تاریخ عید رضوان صحیح
است پس استدلال (به سنة التسع) غلط است زیرا رضوان حضرات یا سیاست آقای کتک خورده در سال هیجدهم بهائی واقع شده و از این است که ازلیها نه تنها سنة التسع را به تعبیری که بهائیان کردهاند قبول ندارند بلکه تعبیر میکنند که در سال سیصد و نه چون بهاء مرده است و هر خیری در مرگ او بوده پس جملهی (و فی سنة التسع کل خیر تدرکون) به مرگ بها مصداق یافته. ولی حق این است که دو مهمل گو بر سر مهمل دیگری مبارزه کرده و هر دو مزخرف گفتهاند و سخنان باب را جز به حرفهای شخص مخبط به چیز دیگر نمیتوان تعبیر کرد – چنانکه کلمات بها را جز از مقام شیطنت و تدلیس حاکی از مقام دیگری نتوان دانست.
با اینکه میرزا خدا قبل از (صعود!) مرگ خویش به چهار پسر خودش عباس و محمدعلی وضیا و بدیع یک نظر داشت و همه را به لقب اغصان ملقب و هر یک را به غصنی از اغصان سدرهی ظهور مخاطب ساخته بود معهذا در ایام اخیر میرزا عباس توانست که در مزاج پدر تصرف کند و نام خویش را در کتاب عهد یا وصیت نامهی وی بر نام برادر خود مقدم سازد.
آری حق باید گفت بها در رعایت حقوق اولاد خود قصور فاحشی نکرده عباس افندی را به نام غصن اعظم مرجع و محمدعلی افندی را به نام غصن اکبر در مرتبهی ثانی محل توجه دوستان خود قرار داده سفارش سایر اغصان و افنا و منتسبین خود را هم کرده است ولی آیا وصیت او مجری شده یا نشده قضیهی غریبی است که جز آنکه در زوایای تاریخ و اعماق حوادث بشود سری به دست آورد راه دیگری نیست.
زیرا پس از بها چنانکه در جلد اول اشاره شد اختلافاتی بین غصن اعظم و غصن اکبر صورتا بروز کرد و کار به جائی رسید که عباس افندی در هر لوح و مکتوب خود از او شکایت میکرد گاهی او را ناقص اکبر و گاهی معرض از امر وانمود مینمود و هر فشاری که از طرف عثمانیها بر سر مسائل سیاسی بر عباس افندی وارد میشد آن را نتیجهی سعایت برادر خود قلمداد میکرد. در حالتی که من در دو سه سفری که به عکا رفتم اثری از اقوال عباس افندی را در برادرش ندیدم بلکه صریحا میدیدم که او ساکت در خانهاش نشسته و این رند قلاش به دروغ ترانهی مظلومیت میزند و گاهی اگر مفتشی از باب عالی آمده مخصوصا یا طردا للباب دد امور عبدالبها تفتیشی به جا میآورد نه از نقطهی نظر مذهبی و اختلاف بین دو برادر بود
زیرا دولت عثمانی علاقمند به این قضایا نبود و سخن محمدعلی در نزدش نافذ نه بلکه از باب اطلاعات دیگری بود که به دست دولت عثمانی افتاده بود یعنی اطلاعات سیاسی و ساخت و ساز افندی با اجانب و خیانتهای سری وطنی او چه که عکا از دیر زمان در منطقه فرانسویها و از طرفی مورد توجه انگلیسها بوده تحصناتی که از دویست سال قبل به این طرف در آن قلعهی محکم به عمل آمده خود برهانی متین است و بالاخره عباس افندی از طرفی میخواست حقیقت مطلب پوشیده بماند و مریدانش ندانند که از عامل سیاست اجانب است و از طرفی میخواست رنگی بکار بزند که در مزاج گوسفندانش مؤثر افتاده رگهای شیر دهندهی ایشان تهیج شود و رغما لانف المخالفین بیشتر شیر ببخشند لهذا سیاست ترکمای پیش گرفته برادر خود را به تهمت سعایت متهم میداشت و آن برادر هم شاید از هزار یک این قضایا مطلع نباشد زیرا از ابتدای طلوع بها تاکنون پیوسته این رویه در کار بوده است که الواح اخلاقی علنی بوده و همه جا به ارائه آنها خودنمائی به عمل آمده که ببیند آقا چه تعالیم اخلاقی دادهاند! ولی الواحی که در مذمت نفوس صادر میشد از قبیل ذم از ازل ذم از محمدعلی ذم از علمای اسلام ذم از اساقفهی مسیحی ذم از فلاسفهی طبیعی ذم از علمای یهود و زردشتیان ذم از سیاسیون که سیاستشان بر ضرر او تمام میشد ذم از وطنخواهان ذم از مبلغین برگشته ذم از خلفای اسلام در لوح هزار بیتی یا ذم از بزرگان شیعه در حاشیه ایقان چاپ مصر و بالاخره این گونه الواح دائما در تحت استار رد و بدل میشد و میشود و حتی الامکان نمیگذاشتند به گوش مذموم علیهم بخورد چنانکه امروز هم اطلاع دارم که چه الواحی از مقام رفیع شوقی افندی در لعن و طعن به آواره و امثال او صادر میشود و هر یک را باید من به رمل و اسطرلاب به دست آورم والا دائما سفارش میشود که زنهار آواره (آن محرم اسرار بر شطری از این قضایا و سری از آن الواح آگاه نشود قال الله تعالی افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی ام من یمشی صراطا سویا)
بلی این خود دلیل بر خیانت و تقلب است و مانند آفتاب روشن میسازد که امر بهائی نه اینکه مذهبی باطل است بلکه اساسا مذهب نیست و بساط خدعه و خیانت و فساد و شرارت است و محض گوش بری و کلاه برداری و سیاستهای خادعانه خائنانه تأسیس شده.
یا للعجب کسی که در هر لوح تکرار میکند که ما را با امور سیاسی
مدخلی نیست یک دفعه میبینیم زمزمهی مشروطه که بلند میشود او به تمام قوت با آن مخالفت نموده در هر مکتوب و مراسله به اتباع خود توصیه مینماید که نزدیک مشروطه نروید و سلطنت قاجار را بندهی فرمانبردار شوید و هنگامی که محمدعلی میرزا مغلوب میشود از طرفی افندی مینویسد امریکا به احمد سهراب که مشروطهی مشروعه است و میفهماند به امریکائیان که ایران از اقدام ما مشروطه شده از طرفی محرمانه مینویسد به محفل طهران که حالا به هر قسم است یکی دو سه وکیل برای دارالشوری انتخاب نمائید و بعد از آنکه موفق نمیشود باز به باقراف دستور میدهد که کتاب سیاسیهی مرا برای احمد شاه بفرستید یا بعضی کتب دیگر و به او تفهیم نمائید که ما استبداد طلبیم و کار میرسد به جائی که در روزنامهای اسلامبول نسبت به بهائیت به احمد میرزا میدهند و با هزار دسیسه بهائیان نبیل الدوله خود را در آغوش درباریان جای میدهند. آیا با این تفصیل ما باور خواهیم کرد عباس افندی نظر سیاسی نداشته؟ آیا باور خواهیم کرد که شوقی افندی دایما برای مقصد پدرش کار نمیکند؟ سبحان الله آدمی که سیاسی نیست چه کار به لقب سری و نشان ژرژ انگلستان دارد؟ در جلد اول اشاره کردیم که بعد از ورود نظامیان انگلیس به خاک فلسطین حضرات بهائی به دامن ژنرال آلامبی چسبیدند و تقاضای لقب سری و مدال دولتی کردند.
اینک تکرار میکنیم که این عیب نیست برای نظامیان انگلیس که عباس افندی و امثال او را به اعطای یک لقب و نشان بندهی آستان خود سازند زیرا آنها به وظیفهی سیاسی خود عمل مینمایند و حتی به سردار ظفر بختیاری هم این نشان و لقب را دادند فرقی که دارد این را به اختیار و میل خود دادند و آن را به اصرار و خواهش افندی و اظهار این که ما سالها است انتظار مقدم شما را میبردیم در حالتی که اگر فرانسه هم آنجا را تصرف کرده بود همین را میگفتند بلکه اگر عثمانیان هم فاتح شده بودند نوع دیگر اظهار خصوصیت میکردند پس خلاصه این است که عباس افندی در واقع چند رتبه پائینتر از یک نفر بختیاری خود را معرفی کرده و گویا به سهو حقی به جای خود قرار گرفته چه که شرافت بختیاریها هیچ نسبت به امثال افندی ندارد حتی لرهای صحرا گردشان مجملا این کار را نمیتوان عیبی بر انگلیسها گرفت ولی عیب است برای کسی که میگوید من روحانیم وتصرف در سیاست نمیکنم یک دفعه از دولت فاتحی یک همچو تقاضائی بکند آن هم با افتخار نشستن و با این حالتی که در صفحه بعد میبینید عکس گرفتن!
پوشیده نماند که عباس افندی تصور میکرد که به محض انتشار این قضیه که او واجد چنین افتخاری شده و بندگی آستان ژرژ انگلستان را قبول کرده و قبول او هم مورد قبول گشته فوری مردم شرق خاصه ایران مرعوب او شده از جمیع انحاء و اطراف به او سر میسپارند خدائی پدرش را گردن میگذارند اما به قول عربها (لقد اخطأ السهم) و به قول خودمان تیرش خطا کرد و بیش از پیش او را در نظر بیگانه و خویش موهون ساخت چه قبل از این قضیه تصوراتی که در حق او میشد بر اینکه او در لباس مذهب سازی و شریعت بازی میخواهد خود را به یکی از دول اروپا نزدیک کند و در سایهی حمایت ایشان مقامی را احراز نماید آن تصور مبنی بر حدسهای صائبهی بود که مبرهن به برهان بینی نبود و مدرکی برای اثبات آن در دست نه ولی پس از بازی کردن این
رول غلط مشت مبارک آقا باز شد و بکرات مردمان دقیق نکته سنج بر خود من ایراد کردند که این ارباب شما یک دفعه خود را بر سر این قضیه رسوا کرد و اسرار باطنی خود را روی دایره ریخت و من چون جوابی نداشتم در بوتهی ابهام و اجمال وا میگذاشتم جز اینکه باز هم آبروی ایرانیت را نمیخواستم ببرم و به خودش نوشتم که این قدم خطائی بود که شما برداشتید به من جوابی نداد ولی از آن به بعد دیدم هر کس از عکا میآید زمزمه عجیبی با اوست و معلوم است که دستور از آقا دارد که چنین بگوید.
»انگلیسها اسرار به سر کار آقا کردند که این لقب و نشان را قبول فرمائید و آقا دیدند اگر قبول نکنند آنها بدشان میآید لابد قبول فرمودند ولی در مجلس که عکس برداشتهاند بیمیلی خود را اظهار کرده پشت به مدال کردهاند یعنی ما اعتنا به شاه انگلستان نداریم!!» راستی وقتی که این حرفها را شنیدم خجلت بر خجلتم افزود که چقدر بیحیائی لازم دارد که انسان تا این درجه منقلب و دروغگو و منافق و دورو باشد.
باری برویم بر سر مطلب از آنچه ذکر شد به خوبی میتوان یافت که طریقه بهائی فقط و فقط برای دوروئی و استفادههای نامشروع تشریع شده و تنها اشکال ابطال آن تفهیم به اتباع است که عصبیت و لجاج ایشان را احاطه کرده و سخنان مطامین را نمیخوانند و الا با نشانیهای صحیحی که در امثال این کتب به ایشان ارائه شده و میشود خواهند فهمید که اگر تمام مسائل نمیتواند مورد قبول ایشان شود اغلب آنها مسلم الصحه است. باری تنها مانع بیداری عدم فحص و تحقیق است و الا مردمان سلیم النفس و حق جو در ایشان هستند و به محض اینکه حقیقت را بفهمند ترک این بساط خدعه و نفاق را خواهند گفت چنانکه گفتند آمدیم بر سر اختلاف دو برادر – هر چند عباس افندی به انواع خداع و لطائف الحیل متدرجا برادر خود را از نظر گوسفندان بها انداخته منفور ساخت ولی محمدعلی افندی هم از پا ننشسته چیزها نگاشت و اسرار بسیاری را مکشوف داشت و اگر در ابتدا خواست مخالفت نکند آخر او را وادار بر مخالفت کردند جز اینکه رفتار این دو سالهی او به مؤلف این کتاب چیزهائی فهمانده است که در مقام خود متذکر بخواهیم شد و اینک شروع میکنیم به بیان شطری از تشکیلات بهائی و تغییراتی که در این چند مرحله حاصل شده است و شاید از نوع تشکیلات هم حقایقی به دست دهد که محتاج به بعضی مباحث مستقیمه نشویم.