میرزا حسینعلی نوری ملقب به بهاءالله میگویند در روز دوم محرم سنه (1233) هجری مطابق 21 اکتبر 1817 میلادی در طهران از صلب میرزا عباس ملقب به میرزا بزرگ نوری و رحم خانم جانی متولد شده و به این مناسبت روز ولادت او را با ولادت باب که گفتیم روز سیم محرم 1235 بوده در جوار هم قرار داده در آن دو روز بهائیها با کمال احتیاط و هراس عید میگیرند! اما در این که آیا واقعا در روز دوم محرم متولد شده یا در این تاریخ هم نظر به مصالحی چند تصرفاتی بکار رفته و تصنعاتی اعمال شده قابل دقت است. زیرا در اطراف همین تاریخ و قضیه ساده غیر مهم وقتی خواستیم تحقیقات صحیحه به عمل آوریم برخوردیم به چیزهائی که کاملا این قضیه را متزلزل ساخت و برای این که خوب زمینه مطلب روشن شود عرضه میدارد که نگارنده قبل از ورود در حضرات مکرر از زبان قدمای مسلمین میشنیدم که حاجی میرزا حسین نوری یا حاجی حسینعلی نوری ادعای خدائی کرده و او کسی که غلام پیشخدمت شاهزاده معتمدالدوله بوده و آن شاهزاده با فرهاد میرزا سخنانی راجع به ایام صبارت
او گفتهاند (1).
مقصود بر سر کلمه حاجی بود که به کرات شنیده شده است به این که میرزا حسینعلی حاجی بوده بعد از آن که در بین حضرات وارد شدم دیدم از لقب حاجی ابدا بحثی نیست تا موقعی که خواستم تاریخ بنویسم از هر کس که با این خانواده اندک سابقهای داشت خواه مسلمان و خواه بهائی و خواه ازلی تحقیقاتی به عمل آورده تا این که برخوردم به شخص مطلعی که او از پسر میرزا رضا قلی برادر مسلم بها شنیده بود که تولد ایشان در ماه ذیحجه (1232) واقع شده و چون معمول بود که هر کس در آن ماه متولد شود او را حجی گویند لهذا میرزا حسینعلی را هم به حجی میرزا حسین و یا حسینعلی موسوم ساختند. اینجا بود که بر جعالیت و تاریخسازی بها و اطرافیانش آفرین گفتم چه بین ذیحجه 1232 تا محرم 1233 ده بیست روزی بیشتر فاصله نیست. مثلا آقای نوری در نهم یا دهم ذیحجه متولد شده باشد تا دوم محرم
بیست و یک روز یا دو روز فاصله است پس تدبیر اندیشیدهاند که این عید مولود را از آنجا برداشته بیاورند بچسبانند به مولود باب که به یک تیر چند نشان زده باشند: 1 – این که لقب حجی را بیمورد انگارند و از آن لقب که به نظرشان ننگ میآمده خلاص شوند. 2 – این که در دهه عاشورا که ایام عزاداری مسلمین است عیدی قرار داده باشند یا اگر بابیها برای باب عیدی میگیرند ایشان هم در جوار آن در آیند تا یک روزش دو روز و عیدش مهمتر و مفصلتر شود. 3 – این که این مجاورت زمانی را هم نوعی از معجزه قلمداد کنند که مثلا خدای مطلق به قدرت خود این دو خدای مقید را در دو روز متوالی (ولی به فاصله دو سال) به وجود آورده که دو روزش یک روز محسوب شود! و این سخن از نصوص مضحکه بها است که میگوید (این دو یوم عندالله یک یوم محسوب است) آیا شما تعجب نمیکنید که دو یوم چطور یک یوم محسوب میشود؟! مجملا بها به قول خودشان دو سال تمام و به قول دیگران دو سال و بیست روز کم از باب بزرگتر بوده است و این جا است که میدان برای تاخت و تاز ازلیها باز شده بر بها حمله کردهاند. زیرا باب در کتاب بیانش که گفتیم یک دسته از ترهات است گفته است که باید در دین بیان ضرب اطفال موقوف شود و هیچ معلمی به اطفال دبستان چوب نزند برای این که آن مظهر آتیه که در بیان (بمن یظهره الله) تعبیر شده غیر معلوف (2) است و در آن زمان که بخواهد قدم به عرصه ظهور گذارد در ردیف سایر اطفال در دبستان خواهد بود پس باید چوب به اطفال زده نشود که مبادا در بین چوبهائی که معلم به اطفال میزند چوبی هم از روی ناشناسی به آن مظهر مقدس وارد و قلب منیرش مکدر گردد. از این سخن معلوم میشود که باب تصور میکرده است که دین خودش مانند ادیان رسمیه دنیا رسمیت خواهد کرد و احکامش مجزا خواهد شد و پس از هزار یا به قول خودش دو هزار و یک سال بعد مطابق عدد (مستغاث) ظهور دیگری خواهد شد که او موعود بیان خواهد بود لهذا نهی از ضرب اطفال را از نصوص مسلمهی بیان قرار داده که بر آن طفل دبستانی که سرابنا
هست خدا شود و هنوز خدای نارس است صدمه وارد نشود! (این یکی از وقایعی است که بوی جنون میدهد) اما میرزای نوری مدعی شده است که من یظهره الله مذکور در بیان که سید باب بشارت به ظهورش داده منم! از جمع این دو مطلب هر عاقلی میفهمد که یا باب دیوانه بوده و بها هم میدانسته یا بها بیدین و عقیده و معتمد به خطا بوده یا هر دو و این سخن بسی به جا و به مورد است که گفته شود آقای نوری شما که دو سال از باب بزرگترید و در موقع صدور این کلمات بیان و بشارات باب شما شخص سی و دو ساله بودید چگونه مصداق این کلمه شدید؟ مگر بگوئیم سیر قهقرائی به عمل آمده. خدا رحمت کند قاآنی را که در مطایباتش شرح میدهد حکایت آن کسی را که از سنش پرسیدند و گفت میگویند بیست اما نیست تا آنجا که سائل میگوید از بس به قهقرا رفتی ترسیدم به منجلاب…. افتی. خلاصه میرزا حسینعلی در موقعی که ندای بابیت سید باب را شنید بیست و هفت ساله بود و فارغ التحصیل شده بود و به قسمی که در جلد اول اشاره شد او گذشته از این که پدرش منشی بود و خط و انشاء را به فرزند خود آموخته بود به علاوه بها در هر حوزه رفته بود و مدتها تحصیل علم و عرفان کرده بود گاهی به قول میرزا ابوالفضل در محضر میرزا نظر علی حکیم بود و گاهی در مدرس دیگران گاهی از درباریان چیزی میاندوخت و گاهی از مراشد و اقطاب سخنی میآموخت. اما در این که او از چه زمان به سید باب ایمان آورده و از چه نقطه نظر بوده و مبلغش کیست تاریخ ساکت است و از قرائن فهمیده میشود که انس و الفت تامی با کلمات شیخیه داشته و شهرت قرة العین در وجود او تأثیر مهمی نموده و در هر صورت در همان اوائل محبوسیت باب بها به او توجه کرده است و در حلقه مریدان وی درآمد. بطوری که بعضی از اهل تحقیق تشخیص دادهاند در بادی امر میرزا حسینعلی بر اثر سادگی ذهن و عادت بر عرفان بافی به سید باب معتقد شد و دور نیست که توجهات مقدماتی او منبعث از عقیده بوده و مثل سایر فریبخوردگان او هم فریبی خورده ولی شبهه نیست که به زودی ملتفت شد که راه خطائی پیموده و مقامات سابقه خود را هم از دست داده ولی کار از دست و تیر از شست درگذشته بود لهذا درصدد برآمد که از جانفشانی و فداکاریهای اتباع باب
استفاده نموده تزلزلی در ارکان سلطنت اندازد و از هر طرفی از دیانت یا سیاست که بهتر ممکن شد بهرهای بگیرد این بود که در حوادث قلعه طبرسی و امثالها کوششها کرد و پولها صرف نمود ولی موفق نشد و بکرات به چنگ دولتیان مبتلا شد و یک دفعه هم در درجز حبس شد و چوب خورد و سعی در قتل ناصرالدین شاه کرد تا آن که محمد صادق تبریزی و 5 نفر دیگر را در سال دوم سلطنت ناصرالدین شاه وادار بر حمله و رمی بر او نموده نتیجه آن شد که تیرها کارگر نگشت و حمله کنندگان مقتول شدند و بها به حبس سیاه چال افتاد و در آن موقع برادر بزرگش میرزا حسن نوری منشی سفارت روس بود و بالاخره به وسیله میرزا حسن سفارت را وادار بر شفاعت کردند و پس از چهار ماه و چیزی بها به شفاعت سفیر روس از حبس خلاص و به بغداد با عائلهاش تبعید شد در بغداد تا چندی ساکت بود ولی بابیهای متواری و منفور از جامعه تک تک به بغداد رفته بعضی نزد بها و بعضی نزد ازل میرفتند و تحریک میکردند که شما قبل از قتل باب مورد توجه و حامل اسرار باب بودید چرا خاموش نشسته و اقدامی نمیکنید باز هم چندان لاشه الوهیتش گرم نشد بلکه از دست ایشان به سلیمانیه فرار و انزوا اختیار کرد که شاید دست از او بردارند ولی بابیها از بیچارگی خودشان که در جامعه منفور و در نزد دولت مغضوب شده بودند و به هیچ وسیله نمیتوانستند خود را باز به جامعه ملحق کنند دست از این دو برادر بر نداشته هر دم رفتند و آمدند تا آن که بهاء از سلیمانیه برگشت و آثار بعثت ظاهر شد یعنی اگر مظاهر حقه از جانب خدا برای هدایت مردم مبعوث میشدند این مظهر حقه از طرف بندگانش برای ضلالت مردم مبعوث شد! زیرا دید مادهی گوسفندان برای افاده مستعد است لهذا شروع به کار کرد و از همان دم بابیهای جسته گریخته به قدر پنجاه شصت نفر آلت دینسازی شده از اصحاب خاص او شدند ولی طولی نکشید که کارهای نهانی ایشان آشکار شد و هر روز صدا و ندائی بود و به طوری که در جلد اول گفتیم کار رسید به جائی که مخالفین خود را هر جا دسترس داشتند ترور کرده مخفی میکشتند و چند قتلی که در بغداد واقع شده پس از تفریق بین دو برادر (بها و ازل) مورد اختلاف شده یعنی تا با هم بودند معلوم نبود که فلان مقتول قاتلش که بوده ولی بعد از تفریق هر یک از این دو برادر آن فتنهها و قتلها را به دیگری نسبت داده خود را مظلوم و اخلاقی وانمود میکردند. مجملا بر اثر این حرکات باز گرد فتنه برخاست و غبار آن دامان خود و اصحابشان را گرفت و دولتین ایران و عثمانی بر تبعید ایشان تصمیم گرفتند.
1) اشتباه نکنید که این معتمدالدوله غیر از آن معتمدالدوله خواجه است که قبلا ذکر شد.
2) معلوف از غلطهای چاپخانه است و درستش معروف اما از بس غلط خوبیست بجا گذاشتیم.