این سخنها را داشته باشید و اکنون از برنامهی شبهای ما بشنوید: هر شب به نزد عبدالبها میرفتیم جز شبهای دوشنبه زیرا در پسین یکشنبه به «مسافرخانه» در کوه کرمل میآمد و سری میکشید آنگاه به اطاق بزرگی که پهلوی آرامگاه باب بود مینشست و بهائیان نیز گرداگرد اطاق
مینشستند و چائی میخوردند پس از آن برمیخاست و گلابپاشی بدست میگرفت و بر سر و روی همه گلاب میریخت و همه را به درون اطاقی که میگویند گور باب در آنجاست میفرستاد و خودش پشت سر همه دم در میایستاد و در را میبوسید و فرمان خواندن زیارت نامه میداد و گاهی هم خودش میخواند و پس از آنکه دریافت که من آوایم خوبست این کار را در همه جا به من واگذار کرد.
ولی چون دریافت که من خوب میخوانم؟ شبی با دوستان در نزدش نشسته بودیم و از هر دری سخن در پیوسته که شادروان عزیز الله ورقا گفت: صبحی خوب میخواند. عبدالبهاء فرمود: بخواند. من که از دیرگاه چشم براه این فرمان بودم و آرزوی آنرا داشتم جانی تازه
یافتم و با آب و تابی بیاندازه یکی از رازگوئیهای شیوا و رسا را به زبان تازی به آهنگ خوش خواندم، بسیار خرسند شد و آوایم را پسندید و پس از آن هر شب مرا میفرمود که بخوان. شبی گفت: صبحی! از چامههای بها بخوان. این چامه را خواندم:
»ساقی از غیب بقا برقع بر افکن از عذار
تا بنوشم خمر باقی از جمال کردگار
آنچه در خمخانهداری نشکند صفرای عشق
زان شراب معنوی ساقی همی بحری بیار
تا که بر پرند اطیار وجود از سجن تن
در فضای لا مکان در ظل صاحب اقتدار
مردگانند در این انجمن اندر ره دوست
ای مسیحای زمان هان نفسی گرم برآر
گر خیال جان همی هستت بدل اینجا میا
ور نثار جان و سر داری بیا و هم و بیار
رسم ره این است گر وصل بها داری طلب
ور نباشی مرد این راه دور شو زحمت میار
درویش جهان سوخت از این نغمهی جانسوز الهی
وقت آن است کنی زنده از این ناله زار«
دو نکته است که باید بدانید یکی آنکه اگر رجهای این سخنان همه با یکدیگر هم ترازو نیستند گوینده چنین گفته است ما درست نوشته
ایم، دوم آنکه بها گاهی که به سلیمانیه رفت و در تکیهی درویشان با آنها همراز شد چون از نامش پرسیدند گفت: نامم درویش محمد است. در این باره داستانهاست که شاید در جای خود بگوئیم.
بر سر سخن رویم از آن پس هر شب به فرمان عبدالبها چامهای از بها میخواندم تا آنچه در چنته داشتم به ته کشید. در شب چهارم و پنجم همین که فرمان داد گفتم: برخی خاکپایت شوم از سخنان خداوند چیزی از بر ندارم از سخنان سعدی و حافظ چیزی بخوانم؟ فرمود: بخوان، آنگاه با آب و تاب و شور و شادی این غزل را خواندم:
»چشم بدت دور ای بدیع شمایل
ماه من و شمع جمع و میر قبائل
جلوه کنان میروی و باز بیائی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خداست دلائل
قصهی لیلی مخوان و غصهی مجنون
عشق تو منسوخ کرد ذکر اوائل
نام تو میرفت و عاشقان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قائل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانع است و نه حائل
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل
دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زائل
گر تو برانی کسم شفیع نباشد
ره بتو دانم دگر به هیچ وسائل
با که بگویم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل
سعدی از این پس نه عاقل است و نه هوشیار
عشق بچربید بر فنون فضائل«
نمیتوانم برای شما بگویم خواندن و آوای بم و زیر و آهنگ شورانگیز من چه کرد، هر جا گوشی بود خریدار نایم شد! نه تنها مردان که پیرامونم بودند مات نوای من شدند زنها نیز در اندرون خود را به پشت درها کشاندند و شیفتگی نمودند! عبدالبهاء هم که در سرشتش مایهای از شور و کشش بود چنان دلباخته شد که تکیه بر نیمکت داد و چشمها را بر هم نهاد و در جهانی دیگر فرورفت. چون خواندن من پایان یافت پس از دمی که خاموشی انجمن را فراگرفته بود دیده بر گشاد و گفت: ای صبحی غوغا کردی خوب چامهای برگزیدی این یکی از بهترین سخنان سعدی است ولی اگر از من میپرسی من این چامه را دوست دارم آنگاه با نیمه آهنگ آغاز خواندن نمود و با نرمی پاها را بر زمین میکوبید:
آب حیات من است خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
داروی عشاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم مشتاق چیست زخم ز بازوی دوست
گر بکند لطف او هندوی خویشم لقب
گوش من و تا بحشر حلقهی گیسوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
سخن که به اینجا رسید چند بار پشت سر هم آنرا خواند آنگاه چشم برگشاد و گفت: «فی امان الله«.
همه برخاستند و رفتند جز ویژگان که بر جای خود نشسته بودند. عبدالبهاء آزادانه لب به سخن گشود و از موسیقی و درگیری آن در روان آدمی سخنها گفت و گفت: روزگاری که ما در تهران بودیم حاجی علی اکبری بود تارزن که بسیار خوب میزد و ساز او درمان درد من شد من در میان سخنش دویدم و گفتم: نوادهی او اکنون از هنرمندان این رشته است و بهمان نام نیا به حاج علی اکبر خان شهنازی نامور است.
عبدالبهاء دنبالهی سخن را رها نکرد و گفت روزی که ما به اسلامبول رسیدیم یک شب ما را در آن سوی پل تا بامداد نگاهداشتند و نگهبانان بر ما گماشتند مردی در سر پل نی میزد چنان در من کارگر آمد که تا دمیدن آفتاب بخواب نرفتم…
آن شب بما بسیار خوش گذشت. شب دیگر این جامه را از دانای راز حافظ شیراز خواندم:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست
و اندران آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آنروز که این گنبد مینا میکرد
آنکه چون غنچه دلش راز حقیقت بنهفت
ورق خاطر از آن نسخه محشا میکرد
گفتم آن یار کزو گشت سردار بلند
جرمش این بو که اسرار هویدا میکرد
آن همه شعبدهی عقل که میکرد انجام
ساحری پیش عصا و ید بیضا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
گفتمش سلسلهی زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از شب یلدا میکرد
هر چند این چامه و آهنگ، شور و کششی به عبدالبها و دیگران داد ولی مانند شب گذشته نبود و براستی آن شب نوبر بود.
باری در یکی از شبها که خواستم بخوانم یکی از بهائیان یاوه گو روی به عبدالبها کرد و گفت اگر از سخنان سخنوران بهائی مانند نعیم و نبیل و دیگران بخواند بهتر نیست؟ عبدالبها توی دهنش زد و گفت نه. سپس سخن از سخنوران و گویندگان فارسی به میان آورد و نامی از قاآنی و یغما برد و از داد گوئی یغما ستایش کرد و گفت: از او پرسیدند تو در سخن استادتری یا قاآنی گفت در شهری که قاآنی گفت در شهری که قاآنی فرمانروای سخن است من پته نویسی بیش نیستم. آنگاه از سخنان قاآنی و یغما چند تکه خواند و خندید.
روزی پیاده برای گردش به کنار دریا رفتیم هوا هم رو به گرمی میرفت در برگشت با یکی از بزرگان شهر رو برو شد و دربارهی زمینهای دامنهی
کرمل سخن میگفت گفتگو به درازا کشید دیرتر از روزهای دیگر به در خانه رسیدیم آسمان تاریک شده بود و ستارهها پیدا بودند یکسر به اطاق پذیرائی رفت و دستور داد که چون تشنه است «لیموناته» بیاورند. (در آنجا چند لیمو را میفشارند و آب آنرا میگیرند و شکر و آب یخ در آن میریزند نوشیدنی گوارائی میشود و به آن لیموناته میگویند(.
میرزا هادی در یکی از کاسههای مرغی که از آشخوری کوچکتر و از ماست خوری بزرگتر بود لیموناته آورد در این میان دوستان را هم خواند به یادم نیست از چه رو سخن دربارهی از خود گذشتگی به میان آورد پس از گفتار گفت: صبحی چیزی بخوان. من در زمینهی سخنانش این پلمهی شیوا و رسای او را به آهنگ خوش خواندم:
»ای سر گشتهی بادیه پیما اگر چه چون باد بادیه پیمائی ولی از جام عنایت سر مست و باده پیمائی پیمانهی پیمان الهی بدست گیر و عهد الست بخاطر آر و می پرست شو چشم از دو جهان بپوش و جان در ره جانان نثار کن خوشتر دمی آن دم که یم عنایت بجوش و خروش آید و شبنمی از فیض دریای کبریا به جان این مشتاقان رسد و دل عزم کوی دوست کند و به میدان فدا بشتابد و به قربانگاه حق در نهایت شوق و اشتیاق بدود ای ذبیح الله ز قربانگاه عشق برمگرد و جان بده در راه عشق باری حضرت بیچون این بندگان را درگاه احدیتش را به جهت عیش و عشرت و ناز و نعمت و آسایش و راحت نیافرید «جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دائره قسمت اوضاع چنین باشد یکی را همدم گل و لاله و ساغر
و پیاله نمودند و یکی را مونس آه و ناله یکی را پیمانهی سرشار بخشیدند و دیگری را چشم اشکبار لیلا را غمزهی دلدوز دادند و مجنون را آه جگر سوز پس معلوم شد که نصیب عاشقان روی دوست جام بلاست نه جای صفا جان باختن است نه علم افروختن آتش است نه آسایش…
از این خواندن عبدالبها دگرگون شد و در جهان نشوه رفت پس از دمی چند به بانک بلند فرمود «غزل غزل«.
من از خداوندگار جلال بلخی خراسانی این چامه را خواندم:
باز آمد آن مغنی با چنگ ساز کرده
دروازهی بلا را بر عشق باز کرده
بازار یوسفان را از حسن در شکسته
دکان شکران را یک یک فراز کرده
شمشیر در نهاده سرهای سروان را
وانگاهشان ز معنی بس سر فراز کرده
خود کشته عاشقان را بر خونشان نشسته
وآنگاه بر جنازه هر یک نماز کرده
تا حلقههای زلفش حلق کراست روزی
ای ما برون حلقه کردن دراز کرده
بخت ابد نهاده پای تو را برخ بر
کت بندهی کمینم وانگه تو ناز کرده
ای خاک پای نازت سرهای نازنینان
وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده
پس از خواندن. عبدالبهاء بمن نگاهی کرد آنگاه کاسهی لیموناته را به لب برد و دمی از آن خورد و مرا به نزدیک خود خواند که بگیر و کام را شیرین کن که برای تو است. شیخ فرج الله زکی که از مردم کردستان و در مصر چاپخانه داشت و دوست عبدالبها و آن شب هم در آن انجمن بود چون دیگران او را نیز شور برداشت و به آهنگ بلند گفت: «و سقاهم ربهم شرابا طهورا» این آیه از قرآن است میگوید: پروردگار به ایشان نوشابه پاکیزهای نوشاند. آن شب هم شبی بود که مانندش را کم دیدم. براستی در زمین نبودیم و سر به آسمان میسودیم اگر بخواهم این خوشی و شادی که هر شب دست میداد و عبدالبهاء را بر سخن میآورد برای شما بنویسم نیازمند به دفتری پر برک و سترک هستم. نمیدانم خداوند بیچون در پیکر ناتوان من چه چیز نهفته بود که همهی آن کسانی که دادمند رهنمائی مردم بسوی خدا بودند چون به من میرسیدند بر سر گفت و سخن میآمدند و با سوز و گرمی هر چه میخواستند میگفتند. در من دلی آشنای راز سراغ داشتند؟ و یا چون روی دل مرا بیآلایشی بسوی خود میدیدند بیدریغ برازم آشنا میگردند. یاد دارم که چون در سال 1311 خورشیدی به مراغه رفتم که گزارش آنرا برایتان خواهم گفت در خانقاه فرود آمدم و با سرور درویشان و راهنمای ایشان دیدار کردم او نیز چنان بود چون به من میرسید سخنها میگفت و درها میسفت که من همهی آنرا اندوخته سینه میکردم.