در مدت شش ماه که شب و روز با مرحوم باقراف معاشر بودم جمیع نوایا و افکار و عقائد او را دریافته حتی بر اسرار او به قدری مطلع و محیط شدم که یقین دارم اولاد و بستگان او هم به این درجه اطلاع نداشته و ندارند خلاصه تصور و عقیدهی او این بود که امر بهائی بر اثر مساعدت خارجیها عالمگیر میشود و اولین نقطه که حائز اهمیت خواهد شد طهران است و نخستین کسی که مقرب شده به ریاستهای سرشار خواهد رسید او و خانوادهی او خواهد بود و اگر نسبت و وصلتی هم با عبدالبها داشته باشد این ریاست الی الابد در خاندان او باقی میماند بنابراین اگر تمام دارائی خود را برای انجام این تقرب وصول آن ریاست صرف کند ارزش دارد حتی روزی اعتراض به ریاست وزرائی سپهدار رشتی کردم دیدم جدا با حالت رقابت صحبت میکند گفتم اگر شما خود به جای او بودید میدید چقدر کار اجتماعی و ریاست مملکتی مشکل و پر زحمت است با یک وجههی جدی گفت اگر مملکت را به دست من
دهند به فاصله یک هفته درست میکنم گفتم مثلا چه میکنید؟ گفت مردم را مجبور میکنم که بهائی شوند گفتم آن وقت کار درست میشود؟ گفت بلی گفتم چرا جمعیت به این کمی که در همهی طهران پانصد نفر مرد و منتهی هزار و دویست نفر زن و مرد و بچه بهائی هست نمیتوانند کارهای خود را اداره کنند؟ چرا هر روز در میانشان نزاع است؟ چرا باید محفل اصلاح (و به قول خودتان) عدلیه روحانی! کارهاشان را اصلاح نماید! و چرا باید محفل روحانی (و به قول ابلهان احباب) پارلمان امری نتواند یک مدرسهی هفت کلاسه را اداره کند؟ و باز امروز به روح او باید گفت. چرا خود شما که با حریت نسوان مخالفید نمیتوانید نوه برادر خودتان را از آن چیزهائی که مطلع هستید باز دارید و اقلا بگذارید پدرش او را بیرون کرده آن همه افتضاح درست شود و خرابیها او بازاری و علنی شود؟ خلاصه اینها را که شنید رنگش برافروخت و بالاخره گفت چون قدرت ندارم و تأیید هم با من نیست اگر سرکار آقا به ایران بیایند همه کارها درست میشود! گفتم حتی وزارت شما؟ گفت بلکه رئیس الوزرائی ایران برای من حتمی است. گفتم پس خوب است یک منزل صحیح برای ورود سر کار آقا تهیه کنید گفت گراند هتل را به همان قصد ساختهام مجملا این اوهام به قدری در مغز و دماغ او ریشه برده بود که با هزار تیشه ممکن نبود یک شاخهی آن را قطع کرد. بر اثر آن اوهام حیلهی به نظرش رسید که هشتاد هزار تومان ملک مازندران را پیشکش عبدالبهاء کند و کرد ولی بهائیان گمان دارند که او محض خدا و عقیدهاش این کار را کرد در حالتی که صریحا میدانم به طمع وصلت بود که منور خانم دختر کوچکی آقا را برای آقا جلال بگیرد و مرا واسطه کرد و عبدالبهاء هم رسالت و وساطت مرا پذیرفته قبول نمود و بر حسب عادل دائمی خود که هر امر عادی را هم به لحن غیب گوئی وعده میداد وعدهی صریح داد که این کار خواهد شد ولی تیرش به خطا رفته از قضا میرزا جلال از لندن نوشت که دختر سر کار آقا به کار ما نمیخورد زیرا آنها میخواهند بزرگی بفروشند و شوهر خود را تا اجازه نگیرد به اطاق راه نمیدهند خواه کسی دیگر نزدشان باشد یا نباشد! و این بر من گوارا نیست مجملا باقراف خیلی مکدر شد ولی چاره جز سکوت نداشت از آن طرف عبدالبهاء هر چه انتظار کشید خبری نشد چه او در همهی عمر خمیازه میکشد که با مردمان متمول وصلت کند چنانکه شوقی همین خمیازه را میکشد و چون اثری ظاهر نشد حیلهی دیگر به نظرش
رسید که نصف آنچه را باقراف به او داده به میرزا جلال بخشید شاید دلگرم شده وصلت را تعقیب نماید ولی همانطور که عبدالبهاء تقدیمی باقراف را ساده تلقی نموده بود باقراف هم بخشش نصف آن را ساده تلقی کرد نصف دیگر را هم نداد تا بالاخره به ده هزار تومان اصلاح کرده دست و روی هم را بوسیدند و از هم گذشتند و به طوری که شنیدم پس از مرگ باقراف باز امین ادعای طلب کرده و مبلغ دیگر از ورثهی او گرفته!
اما نگارنده با اینکه سالها بود میدانست افندی جز به دنیا و حطام آن توجه به هیچ امری ندارد باز کار را به این درجه رسوا و مفتضح نیافته بود ولی در طهران پس از آنکه محفل روحانی مرا به عضویت دعوت نمود و عضو محرم دائمی محفل شدم و با امین و باقراف نیز محرم شدم دیدم قصهی غریبی است که جز دزدی و خیانت و پشت هم اندازی و پول در آوردن از این و از آن حتی زمینه سازی برای اغیار (غیر بهائی) که به چه حیله گوش آنها را ببرند دیگر حرفی در این بساط نیست و بالاخره کشف کردم که افندی محفل روحانی را برای روپوشی از خیانتها و جنایتها و اشتباه کاریهای خودش تأسیس نموده است و اسرار کار همه در محفل طهران است و اگر روزی آرشیو آن به دست آید حتی الواحی که به بعضی سفارتخانهها میفرستاده و یکی را من دیدم به دست خواهد آمد لهذا در همان ایام تصمیم گرفتم که یک نهضتی کرده یا امور را به مجرای صحیحی در آرم که ز خیانت امین و بلاهت باقراف و حقه بازی افندی قدری جلوگیری شده باشد و اقلا احتیاطی دامنگیرشان شود و رابطه را با اجانب قطع نمایند و یا اصلا این بساط برچیده شود و بیش از این جان و مال مردم بیخبری که در اطراف نشسته و پول به طهران میفرستند و نمیدانند در کدام راه صرف میشود هدر نگردد و این بود که ابتدا گریبان امین را گرفتم که تو یک طرف بیست هزار تومان از مال خدا! را به دست غلامعلی دواچی… داده که تاکنون چندین دفعه خود را ورشکست نشان داده و بعدم معلوم شده است که مبالغ هنگفتی در بانگها ذخیره دارد و یک طرف از هشتاد هزار تومان مال الله! بایستی باقراف بدهد چهل هزارش بخشیده و سند چهل هزار تومان گرفته از طرفی به باقراف گفتم کی سرکار آقا راضی هستند که امین تنزیل از پول حقوق بگیرد؟ از طرفی بعضی جوانان را بر عیبهای کار آگاه کردم و زمزمهی در بین بهائیان افتاد و عموم بهائیان طهران حق را به من داده عقدههای دلشان گشوده شده گفتند که سالها است
میدانیم هم امین به مال الله خیانت میکند هم دواچی هم باقراف اما حاجی امین فوری را پرت قضیه را به افندی داد و او هم همان حربه نقض که بزرگترین چماق تکفیر بود به کار من برده لوح ذیل را که مدرک و شاهد تمام قضایا است
برایم فرستاده و ضمنا قسم که نشان دروغ است یاد میکند که کسی به من خبر نداده و این فراست خودم است مجملا من از ننگ این که مبادا لکه نقض به دامنم بچسبد و بگویند از چاه در آمده به چاله افتاده یعنی دست از دامن عباس برداشته به محمدعلی توجه کرده برای یک مدت دیگر سکوت خود را ادامه دادم
تبصره
چنانکه ملاحظه میشود یکی از تهدیدات که در این لوح از طرف عبدالبها متوجه آواره میشود صحبت از چند زن است که گویا آنها در طهران سرا مخالفت با بهائیت دارند برای اینکه عبدالبهاء با آنها موافقت نکرده و گویا آنها فیمابین آواره و امین و باقراف تفتین نمودهاند! پس باید دانست که این هم یکی از حیلی است که کشف آن بسی لازم است (مؤسس را هم در این لوح به خط خود (مأسس) نوشته تا شاهد غلطنویسی او و غلطگیری ما باشد!)