در سال 1328 بر حسب تقاضای بهائیان مقیم عشقآباد و امضای عبدالبهاء که دیگر قطعا مرا مبلغ و مروج امر خود پنداشته بود با یک نفر رفیق یا مستخدم رهسپار سفر عشق شدیم در این قدم آن رفیق هم قدم نیز چون من مجاهد و محقق بود و تازه با بساط بهائی آشنا شده بود و از برکت سفر عشقآباد به هر جا رسیدیم بهائیان آنجا گمان کردند که ما از دامن خدا افتادهایم و در آغوش خدا میرویم لهذا هر چه نزدشان عزیزتر بود پیش ما خوارش میداشتند و آنچه بایستی مستور دارند مکشوفش
میساختند ولی ما دو نفر آدمهای چشم و گوش بسته گاهی تصور میکردیم که اینها ما را امتحان میکنند گاهی خیال میکردیم که خودسرانه بعضی حرکات از امآءالله (به قول خودشان) سر میزند و جزو شئون مذهبی نیست و ما باید پاک و منزه باشیم بنابراین هر چه سعادت به ما نزدیک میشد ما از آن دوری میجستیم با آنکه در سنگسر یک نفر بهائی عجیبی دیدیم (فرج الله نام) که الواح را رها کرده اشعار صفی علیشاه را میخواند و حرفهای غریب میزند و بهائیها هم دو دسته شده دستهی طرفدار و حتی یراق بند او شدهاند و میگویند از او مهمتر کسی نیست!! دستهی دیگر مخالف او شده میگویند او اساسا بهائی نیست و تنها برای شهوترانی خود را داخل بهائی کرده و حکایتها از او نقل میکردند که بسی مضحک بود منجمله گفتند تبلیغات او بار بر دل زنی نهاده که مردش در سفر بوده و چون علت این کار و بار را از او پرسیدهاند بدون تحاشی گفته است چون متعلقهی من مؤمنه نیست قابل حمل این ودیعه نبوده! این است که این مؤمنه را حاملهی ودیعهی الهیه ساختم!
مجملا یک عده از بهائیان سنگسر که آن مبلغ را رقیب خود و بلکه رقیب بهاء و عبدالبهاء میدیدند در صدد چاره بودند ولی در تمام محیط بهائیان دنیا کسی نبود که جرئت کند با او طرف شود.
در حالتی که او مردی گمنام و بسیار کمسواد بود ولی چون از اول درهای اخلاص به رویش باز شده بود از او میترسیدند حتی خود عبدالبها کرارا. حکایت او را شنیده بود و میترسید اگر او را طرد کند اسرار امر را فاش نموده بهائیان را رسوا سازد بنابراین تاکید میکرد که با او مماشات نمائید زیرا هر چه بکند ضرری به امر نمیرساند!
خلاصه چند روزی وقت ما به شنیدن این گونه مزخرفات و مجادلات گذشت و حرکت کردیم و هیچ فراموش نمیکنیم دو دختر ملا محمد علی سنگسری را که هنگام حرکت ما از آن سرزمین علنا کلماتی در اظهار حسرت و حرمان خود به زبان آوردند که رفیق معهودم در بحر حیرت مستغرق شده بر عقائد سخیفه آنان نفرین میفرستاد مثل اینکه میگفتند ما لایق نبودیم که از وجود شما متبرک شویم! و چون شبیه به این تحسر و تأثر در فیروزهی عشق آباد از حلیلهی یک شخص بنائی بروز کرد آن رفیق طاقتش طاق شده از همان دم در بهائیت متزلزل گشت و هر کس دیگر هم باشد متزلزل میشود مگر کسی که از ابتدا متزلزل بوده مکث خود را در آنجا برای کشف الحیل
لازم داند.
مختصر نه ماه در ترکستان از مرو و عشقآباد و تجن و قهقه و گوک تپه و تخته بازار. بازار این سخنها به جای حرف دین و مذهب رواج بود یعنی حرفهای مذهبی ایشان همه مقرون به این سخنان بود که فلان مبلغ با آماءالله چنین و چنان رفتار کرده و بیحکمتی شده و فلان بهائی هنوز طاقت دیدن و شنیدن این حرفها را ندارد و در فلان قضیه مسلمانان آگاه شدند و حتی قتل حاج محمد رضا اصفهانی در عشق آباد بر اثر این اعمال و اقوال بوده و از آنجمله در آن ایام میرزا منیر نبیل زاده که در بحبوحهی جوانی و شهوت رانی بود قدی علم کرده زنهای جوان را درس تبلیغ میداد و اختلافی پدید شده بود که بعضی این کار را مخالف حکمت و تقیه میدانستند نه مخالف مذهب! و بعضی میگفتند نباید اعتنا کرد از جمله مخالفین محمد حسین عباس اف میلانی بود که همه او را ترک متعصبی میدانستند که خوب بهائی نشده در مجلسی گفت آقا میرزا منیر شنیدهام زنها را درس تبلیغ میدهی؟ گفت بلی امر مبارک است! عباس اف با اوقات تلخ گفت (پس فیه منیم نه نه مه درس ویر میرسن؟ جوان قزلره و تازه اره گدن لره درس وریرسن؟) یعنی چرا به مادر پیر من درس نمیدهی و به دخترهای جوان و زنهای تازه شوهر رفته درس میدهی؟ خلاصه کار به جائی رسید که صحت و سقم آن را موکول به نظر عبدالبها ساخته عریضه کردند و جواب مساعد آمده میرزا منیر و زنان متعلمات آسوده خاطر مشغول شدند و دیگر احدی جرأت نکرد حرف بزند مگر اینکه از بس اعمال منیر بیپرده شد و حتی مردان در خانههای خود اعمال او را دیده بودند آهسته با هم میگفتند میرزا منیر راسپوتین بهائی است و همه میدانند راسپوتین کشیش پر شهوتی بوده است در روسیه که با هر خانواده راه یافته آنها را ننگین ساخته و چندین کتاب در شهوت پرستی او تالیف و طبع گشته است یکی دیگر هم میرزا محمد ثابت مراغی جوان 25 ساله بود که زنان عشق آباد او را لایق امر تبلیغ دیده و به کار گماشته بودند و کار او به جائی رسید که در سمرقند دختر هشت سالهی حاجی میرزا حسین را تبلیغ کرد! و چون تبلیغ نامناسبی بود آن را به ریشش چسبانیده و زنان از او برگشتند.