در ایام اقامت حیفا شیخ طریقه دروزیه که مصریان آنان را حشائش – المذاهب خواندهاند با پسرش از بیرون به حیفا آمدند چون ییلاق آن حدود مزرعهی ابوسنان است و آن مزرعه مرکز دروز است و چندی عبدالبهاء در آن مزرعه صیفیه کرده با مشایخ مذکور به مفاد ذره ذره کاندر این ارض و سماست – جنس خود را همچو کاه و کبرباست – انس و الفت گرفته بود این بود که دو شیخ مذکور به دیدن افندی آمدند. رسم عبدالبهاء این بود که به محض ورود یک نفر غیر بهائی هر کس از بهائیان که در حضورش بود مرخصش مینمود بلکه اخیرا اغنام به قسمی خودشان ماهر شده بودند که بدون اشاره او از مجلس میرفتند و بزم را برای آقا و مهمانهایش خلوت نموده حتی در آن نزدیکیها نمیماندند که مبادا یک کلمه از مذاکرات ایاشن را بشنوند و تزلزلی در قلبشان حادث گردد. مگر من از قضیه جاهل یا متجاهل بوده یک دفعه در عکا با افندی بودم که خبر رسید مفتی و متصرف و یکی دو صاحب نصب ترک میآیند فوری احباب از حضور آقا برخاسته رفتند مگر نگارنده که تجاهل کرده برخاست و پا به پا کرده نزد ورود حضرات فرو نشست زیرا میدانستم که مقام من نزد او مهمتر از این است که توقع خروج مرا کرده باشد هر چند این جلوس سرا موجب غضب شدید او گردید ولی من به روی بزرگواری خود نیاورده نشستم فقط برای اینکه مریدانش میگفتند «نمیدانید اغیار که به حضور مبارک مشرف میشوند با چه خضوع و احترامی مشرف میشوند! بلکه آنها مقام آقا را میشناسند و در دل ایمان دارند منتهی ظاهرا تقیه مینمایند» مجملا برای یادگرفتن آداب تشرف و ملاحظه خضوع و خشوع
ایشان بود که در مجلس ماندم. آقایان وارد شدند و شروع نمودند به مزاح و شوخی گاهی به عربی و گاهی به ترکی. افندی تا اندازهی با آنها موافقت کرده شوخیهای ایشان را جواب گفته ضمنا فهمانید که هوا غبار آلود است و در حضور این مرید فضول ما نباید زیاده روی کرد شراب خواستند تعبیر به شراب طهور نمود نرد طلبیدند حمل بر نبرد در میدان معرفت الله کرد بالاخره چون قهوه حاضر شد و مقصد من هم حاصل شده بو و رویهی تشرف و خضوع آنگونه نفوس را دیده و کاملا تشیخص دادم که چه نظری با افندی دارند و حتی یکی از آنها در ضمن یک مزاح سنگین دست به محاسن مبارک زد! و او در حضور من رنگش دگرگون شد لذا برخاسته گفتم مرخص میفرمائید؟ افندی از این حسن تربیت که از او و رأی سوء تربیت اول ولو عمدی بود بروز نمود بینهایت شاد شد و فوری گفت فی امان الله و من بیرون آمده به اطاق زیرین رفتم و تا آخر شب صدای ایشان را میشنیدم با آن مقدمه همین که شیخ در روز با پسرش وارد شدند نگارنده برخاست که از مجلس برود افندی فهمید که به جبران آن دفعه است که میخواهم بروم او نیز به جبران آن دفعه مرا به نشستن دلالت نمود و نشستم در این مجلس شوخی از شرب و نرد و غیره نبود ولی سخنهای بهتری در میان بود که شیخ از مریدان خود میگفت و افندی از مریدان خویش او از بلادت آنان سخن میراند و آقا از بلاهت اینان چنان مجلس گرم شد که صدای قهقه به فلک میرسید یکی از حرفهای افندی این بود که ترکی بر ما وارد شد هر مبلغی فرستادیم با هر پیر و استادی نتوانست او را تبلیغ کند آخر ترک آشپزی که از مریدان ما بود آمد پیش و گفت مگر در کتاب خواجه سعدی نخواندنه که (شیر از پرگوگا (1) شود شیکر (2) لبی پیدا شود ترسم که آشوب لبش بر هم زند بگداد را (3) به محض اینکه این ترک شعر مذکور را شنید افتاده به سجده و گفت من ایمان آوردم؛ شیخ هم نظیر این حکایت را از مریدان دروزیه خود میگفت آنگاه نوبت به من رسید و بر اثر اصرار شیخ به عربی چنین تقریر کردم.)
نعم یا سیدی فانی کنت فی اثناء التبلیغ لامور مولای هذا (اشاره به عباس افندی) رأیت رجلا فی آران من توابع قاشان اسمه علی اکبر و حرفته الدباغه و قلت له ان الدین یتغیر علی حسب مقتضیات الزمان فان الزمان لا بدان تیغیر و الذین کذلک – مثلا فی الزمن القدیم کان الناس یعتقد ان الارض ساکنة و الشمس
تدور حولها حیث ان العلم یثبت حرکة الارض حول الشمس فعلیهذا ثبت بان الدین البهائی حق لا ریب فیه و هو القائم الذی ظهر لهدایة الناس و اهتدی به اهالی امریقا لفرط علمهم و نرکوا الجابلقا فاندهش الدباغ بهذا الکلام الفارغ و قام بالعویل و الصریخ یقول یا قوم انظروا التدلیس فانه یخرب بیوتنا و یبنی بیتا آخر من حصه و ادواته لانه ینفی الجابلقا و یثبت الامریقا و یرد حرکة الشمس و یثبت حرکة الارض حیث انه لو کان الامر کذا لزم اننا اذا نمنا بغربة نتیقظ مشرقة و اذا ترکتا الباب بالعشی شمالیا نجده فی البکور جنوبیا. فبدئت بالاستهزاء و قلت یا قوم انظروا الی البلادة و الحماقة فقامت الجمعیه مستهزآت علیه و هو فر من المیدان کحمر مستنفرة فرت من قسورة – یعنی من در ضمن تبلیغی که برای آقا میکردم (اشاره به عبدالبهاء) شبی در آران کاشان علی اکبر نام دباغی را نزد من آوردند و من به او گفتم دین تابع مقتضیات زمان و قابل تغییر است چنانکه در زمانهای قدیم میگفتند آفتاب به دور زمین میگردد و در این زمان ثابت شده است کهزمین به دور آفتاب میگردد و این است برهان حقیقت دین بهائی از این است که اهالی آمریکا چون عالماند دین بهائی را قبول کردهاند و جابلسا و قائم آن را منکر شدهاند همین که دباغ مذکور این سخنان یاوه را شنید مندهش شده فریاد برکشید که ببینید چگونه خانهی ما را خراب میکند و با گچ و مصالح آن خانه برای خود میسازد از یک طرف جابلسا را منکر میشود و از یک سو آمریکا را معترف است از یک جانب حرکت شمس را انکار مینماید و از یک سو حرکت زمین را اقرار دارد اگر بنا بود زمین حرکت کند بایستی ما که پا را به مغرب کشیده میخوابیم صبح به سبب حرکت زمین پای ما به مشرق باشد و درب اطاقی را که شب به طرف شمال بوده بایستی صبح به طرف جنوبش مشاهده کنیم! چون این سخن گفت من زمینهی مغالطه به دستم آمده فریاد کشیدم که ببینید بلادت و کند فهمی این آدم که گمان میکند لازمهی حرکت زمین آن است که صبح درب اطاق از شمال به جنوب حرکت کرده باشد همین که این را گفتم همهی اهل مجلس (با اینکه ابدا نمیفهمیدند چه گفته شد) رو به دباغ مذکور کرده او را به استهزاء و سخریه گرفتند و آن بیچاره از آن جمع کناره کرده پا به فرار گذاشت و صحت اقوال من در میان آن جمع مسلم گشت.
راستی چون این صحبت را کردم به قدری عباس افندی و شیخ دروز
خندید که شاید در سر نوعهای دیگر شده باشد و از آن به بعد افندی در هر مجلس مرا تعریف میکرد که حضرت آقا میرزا عبدالحسین عالماند فاضلاند آگاهاند و قس علی هذا و ختی در مسافرتش به طبریا کرارا گفت من میروم و آقا میرزا عبدالحسین حضرت آواره به جای من صحبت میکنند مجلس را ترک نکنید و از صحبت ایشان بهره گیرید (شاید بهائیان این قصه را شنیدهاند که میگویند آواره انتظار داشته است که جانشین عبدالبهاء شود و چون نشده است کشف الحیل نوشته در حالتی که من جانشینی او را بزرگترین ننگ عالم انسانیت میدانم) اکنون ملاحظه نمائید که بنیان امر بهائی بر چه آسمان و ریسمانهائی است که هر مبلغی که بهتر بتواند آسمان و ریسمان به هم ببافد او مقربتر است اقسمکم بالله ملاحظه نمائید اولا حرکت زمین چه دلالت بر حقیت امر بهاء دارد؟ آری (ماست و دروازه هر میبندند پسته و کبک هر دو میخندند)
ثانیا – کی اهل آمریکا بر اثر این حرف بهائی شدهاند و چگونه ترک جابلسا کردهاند؟
ثالثا – اگر شخص دباغی نفهمد و جواب یاوه در مقابل حرف یاوه بگوید چه دلالت بر اثبات مطلب دارد؟ در حالتی که از سیاق کلام معلوم است که بیچاره دباغ یک چیزی فهمیده بود و حس کرده بود که سخن از در مغالطه اداء شده منتهی به سبب بیسوادی نمیدانست چگونه مغالطه را جواب گوید و بیعلمی سبب شد که خود را مورد استهزاء قرار دهد ولی در هر صورت با مدعای بهائیت ربطی نداشت نه سؤال و نه جواب!
رابعا – مستمیعین که به این حرفها لذت ببرند و مبلغ خود را محیط بر کاینات انگارند آیا جز گوسفند کلمهی بر آنها اطلاق میشود؟
خامسا – افندی چرا باید این قدر خشنود شود و صاحب این کلمات مزخرف و متعمد در بیان اینگونه ترهات را عالم و فاضل بخواند و جانشین خود معرفی نماید اگر اندکی شعور باشد از همین تقریر مختصر از ابتدا تا انتهای بهائیت و رویهی مبلغین آن شناخته میشود و درجهی علاقه و نوع تبلیغ آواره هم (که میگویند پس چرا مردم را گمراه کرده) معلوم میشود.
باری از اصل مقصود دور ماندیم شیخ در روز و پسرش نشستند و گفتند و برخواستند سپس بر اثر کنجکاوی که در طبع نگارنده بود خواستم از حقیقت مذهب آنها آگاه شوم لذا چند مجلس با او ملاقات کردم ولی هر چه
خواستم از حقیقت مذهب آنها آگاه شوم ممکن نشد زیرا از صحبت امساک نموده در هر سؤالی جواب میداد که روح درزی و بهائی یکی است تا آنکه به بیروت آمده جدا در صدد تحقیق بر آمدم و کتاب (النقط و الدوائر) که از کتب مهمهی در روز است به دست آوردم و دیدم طایفه درزی مذهب به کلی مخالف اسلاماند ولی هشتصد سال است که این عقیده را از عموم مردم مخفی داشتهاند به سبب اینکه اسامی مقدسه پیغمبر و اوصیاء آن سرور حتی سلمان و ابوذر را بدو گونه در آن کتاب یاد نموده در بعضی از مقامات به صلوات و در مقامات دیگر به لعن و دشنام و بالاخره دانسته شد که صلوات و درودشان راجع به محمد و علی و سلمانی دیگر است که در بین خودشان مشار با لبنان بودهاند و مواقع دشنام هتاکی به حضرت رسالت و آل اطهار و صحابه کبار است و با وجود این مردم ایشان را معتقد به قرآن و اسلام تصور نمودهاند و نیز عوائد و رسوم مستهجنهی از ایشان اخیرا مشهور و آن را یک نفر سیاح آلمانی منتشر ساخته که بسی عجب است و آن حکایت خلوت خانه ایشان است که سه خلوت در درون یکدیگر دارند و شیخ ایشان که او را شیخ عقل میگویند میتواند در خلوتخانه سوم هر کس را لایق داند وارد سازد و در آنجا امور غریبه و عبادات مضحکه و بت پرستهای مخصوصی مطرح است که چون شرح آن را شنیدم دیدم حق داشت عبدالبهاء که تا آن درجه با شیخ عقل یگانه و محرم باشد و حق داشت شیخ که در جواب بگوید روح بهائی و درزی یکی است. مثلا در هتل کوکب الصباح از هتل چی پس از آنکه روزها و شبها از هر دری صحبت کرده و محرم شده بودیم شنیدم گفت در خلوتخانه سوم در روز صوری از رؤسای ملبس و عریان موجود است که مکلل بزر و جواهر شده و مورد سجده و عبادات خواص و محارم اسرار از فرقهی دروز واقع گشته! و برای اینکه تمام سخنهای ما متکی به مشاهدات خودمان نباشد این جمله از کتاب (حبل الدروز) شاهد قرار میدهم هر چند نگارندهی آن کتاب سنی بوده ولی در تشخیص بهائیت مینویسد و الحق ان البهائیه. منشعبة من الدروزیه و الدروزیه من الباطنیه و الباطنیه من الصوفیة الخ. و با اینکه بهائیان بیشتر عقائد خود را مستور میدارند کمتر کسی است که اثری از عکس پرستی حضرات در منازل ایشان ندیده باشد منتهی عقلاشان به نوعی لطیف و جهلاشان قبیح و سخیف.
1) غوغا.
2) شکر.
3) بغداد را.