پافشاری در راندن غصن اکبر از این رو بود: بها دو سال پیش از مرگش خواستنامهای به نام «کتاب عهدی» نوشت و بدست عبدالبها سپرد که هیچکس جز آن و او از آن آگاه نبود در آنجا گفت: پس از من غصن اعظم (عبدالبهاء) و پس از او غصن اکبر (محمد علی افندی) جانشین من است از این رو به فرمان بها پس از عبدالبهاء کارها باید به دست میرزا محمد علی سپرده شود ولی آن سخنها را به میان کشیدند تا شوقی بیاید و جای عبدالبهاء را بگیرد و راه به غصن اکبر ندهد!
اکنون ببینیم در پایان آن خواستنامه چه مینویسد: «این ورقه مدتی در زیر زمین محفوظ بود رطوبت در آن تأثیر نموده و چون بقعهی مبارکه در اشد انقلاب بود ورقه به حال خود گذاشته شد«.
دستهای از بهائیان گفتند: عبدالحمید از میان رفت کشور عثمانی فرمان آزادی گرفت و زان پس عبدالبها چند بار به مصر و اروپا رفت و روزگاری در آمریکا گذراند و پس از بازگشتش به حیفا جنگ نخستین جهانی در گرفت انگلیسها سرزمین فلسطین را از عثمانیها گرفتند و خود در آنجا فرمانروا شدند و دست عبدالبها را در کار بازگذاشتند و نشان و
پاینام سری به او دادند و در آن روزها دفترها و نامهها نوشت و برای کسان خود و خویشاوندان مرده چه دور و چه نزدیک از خدا بروی کاغذ خواهش آمرزش کرد و تا ملا زین العابدین برادر میرزا عباس نوری (پدر بها) را به یاد آورد و چیزی به نامش نوشت؛ با این همه کارها که کرد و نامهها که نوشت نتوانست دمی خود را سرگرم این کار بزرگ کند و از سر نو بر برگی بنویسد: ای بهائیان پس از من شوقی جانشین من خواهد شد از او پیروی کنید و از دل و جان دوستش بدارید و به مهربانی و بندگی با او رفتار کنید؛ که پس از درگذشت عبدالبها بیایند و کاغذ نم دیدهی چند سال زیر خاک مانده را برای این کار و کامه به رخ این و آن بکشند! مگر پس از آمدن انگلیسها و آسایش همگانی باز آن سرزمین در شورش سخت بود که عبدالبها نتوانست آن برگها را در این چند سال از زیر زمین درآورد و درست کند و کار به این بزرگی را آسان نگیرد؟… براستی جای شگفتی است در آن روزها که عبدالبها به گمان اینکه دیگر در جهان نخواهد ماند و آن خواستنامه را نوشت و بچهی سه ساله را جانشین خود کرد اگر از میان میرفت همهی بهائیان که در میانشان مردمی دانشمند پیدا میشد بایستی بروند و قنداق کودک سه ساله را ببوسند و او را خداوند خود بدانند، این دستور بریشخند، مانند نیست؟!!
برخی از بهائیان میگویند این خواستنامه ساختگی است و مادر شوقی ضیائیه خانم که خطش مانند خط عبدالبهاست نوشته تا آنجا که یکی از مردم خاور یک رج از خط عبدالبها را که در کلیسائی بر پشت تورات
و انجیل نوشته بود و همه آن را خط عبدالبها میدانند با رجی از این خواستنامه با دست کارشناسی عکس برداری کرد و چند برابر درشتتر از خود خط هر دو را در دفتری بچاپ رساند و پخش کرد که این دو خط از یک نویسنده نیست. ولی من چون خود خط عبدالبها را ندیدم و آنچه بدستم رسید رونوشت بود، نمیتوانم درست داوری کنم. به گمان من عبدالبها در آن روزها که دریافت عبدالحمید از او رنجیده است و تواند بود که به او گزندی برساند آن برگها را نوشت و پنهان کرد و در آنجا نوشت که شوقی را نگهبانی کنید تا بزرگ شود و این کار را به دست گیرد. ولی چون هر چه شوقی بزرگتر شد، از راه راستی و درستی سرپیچی کرد و چنانکه باید و شاید خرسندی عبدالبها را فراهم ننمود و کار تباهی را بجائی رساند که برای دریافت پول دستینهی عبدالبها را مانسته کرد که گزارش آنرا خواهید خواند و کارهای دیگر که سزاوار مرد سره نبود بجا آورد، عبدالبها سرگردان ماند که در این باره چه بگوید و چه بکند و امروز و فردا میکرد تا ناگهان درگذشت و آن برگهای مانده و نم دیده بدست خویشاوندانش افتاد تا در آن دست ببرند و بهانهای برای بت تراشی بدست بیارند. با همهی اینها شوقی پس از آمدنش به حیفا روی اینکه خود را به بهائیان بویژه مردم حیفا و عکا بنمایاند نداشت. چندی خود را در گوشهای پنهان کرد و ورقهی علیا کارها را بدست گرفت تا رفته رفته مردم فراموش با شوقی خو بگیرند و او را سرور خود بدانند. شوقی در نامهای به بهائیان بیرون از فلسطین در این باره مینویسد:
»این عبد پس از واقعهی مؤلمه مصیبت عظمی صعود حضرت عبدالبهاء به ملکوت ابهی به حدی مبتلا و دچار صدمات اعدای امرالله و حزن و الم گشتهام که وجود مرا در همچو وقتی و در چنین محیطی منافی ایفای وظائف مهمهی مقدسهی خویش میشمرم لذا چندی ناچار امور امریه چه داخل و چه خارج را بعهدهی عائله مقدسه مبارکه به ریاست حضرت ورقهی علیا روحی لها الفدا میگذارم تا بمنه تعالی کسب صحت و قوت و اطمینان و نشاط روحانی نموده و بنحو دلخواه و مرام رشتهی خدمات را کاملا مرتبا به دست گرفته به منتها آرزو و آمال روحانیه فائز و نائل گردم بندهی آستانش شوقی ابریل 1922 چون کار به اینجا رسید برای اینکه دستگاه به هم نخورد نام ورقهی علیا به میان آمد و نامهها از سوی او به گوشه و کنار جهان بهائی رفت که به گمان من هیچکدام نگارش او نبود، برایش مینگاریدند و میرزا منیر پسر زین مینوشت و مهرش را بر بالای کاغذ میزدند. پس از چندی شوقی دوباره برگشت و رشتهی کار را بدست گرفت. این را هم بد نیست بدانید که شوقی از لندن با یکی از خانمهای انگلیس که نامش لیدی بلام فیلد و دارای پایگاهی بود به حیفا آمد. این زن پاینام ستاره خانم در میان بهائیان داشت و اولین نامه را که شوقی به بهائیان نوشت دستینهی او نیز در پائین آن بود و در آن روز با شوقی همدستی میکرد و دربارهی او سخنها گفتهاند که ما از آن میگذریم.
باری بر سر سخن رویم بسیاری از بهائیان کار آزموده و دانش پژوه از پیرامون شوقی پراکنده شدند و پی کار خود گرفتند و برخی به مسلمانی
بازگشتند و در این باره نامهها و دفترها نوشتند چند تن هم در کار این کیش و آئین بررسیهای دور و دراز کردند و سرانجام گفتند: این که بهائیان میگویند سید باب مژده ده آمدن بها بود و از خود چیزی نداشت و تنها آمدنش برای این بود که مردم را آگاه سازد که به زودی آنکه چشم براهش هستید خواهد آمد چنین نیست بلکه سید باب با سخنانی رسا و دستورهائی بجا آمد و دم گرم و خدائیش گروهی را بدور خود کشاند و در چند انجمن با دانشمندان رو برو شد و گفتگوها کرد و دستهای از بزرگان کیش مسلمانی به او گرویدند و جانفشانیها کردند که چشم روزگار خیره شد و چنان پایدار و به این رو بودند که در چند جا هنگامهها بپا شد تا آنجا که فرمانفرمای این کشور با نیرنگ بر آنها چیره شد و آنچه بهائیان از جانفشانی و پایداری بخود میبندند و میگویند، از آن آنها نیست از بابیان است. از این گذشته سید باب نامهها و دفترها و دستورها نوشت و پس از خود، صبح ازل را جانشین کرد و به او فرمود که کار او را در کیش و آئین به پایان برساند. صبح ازل هم با همه رنجها که کشید و ستمها که دید آنچه شایسته و بایسته بود کرد و این که میگویند او مردی بیدانش و نارسا بود و چهرهی زشت و نازیبا داشت چنانکه هر کس او را میدید از او برمیگشت دروغ است. باری این چند تن از بهائیگری دست کشیده پیرو باب شدند و اکنون در میان بابیان شور و جوشی دارند.
پس از بازگشت شوقی به حیفا من یکی دو نامه به او نوشتم و پاسخ گرفتم. ورقهی علیا هم نامهی بالا بلندی برایم نوشت. باری چون ماندنم در
تهران دشوار بود آهنگ آذربایجان کردم. سید اسد الله قمی هم که در آن روزها در تهران بود خواهش کرد که با من باشد پذیرفتم و با هم روانهی قزوین شدیم میرزا صالح اقتصاد هم که نزد سید اسد الله بود همراه شد. به قزوین رسیدیم و چند روزی در آنجا بودیم آنگاه بهائیان قزوین سزاوار چنان دیدند که از قزوین به همدان برویم و آذربایجان را پس بیندازیم از این رو هر سه تن روانهی همدان شدیم در راه بسیار خوش گذشت چه سید اسد الله مردی خوش راه بود.
به همدان رسیدیم دیدیم بیشتر بهائیان جهودند و اگر چند تن مسلمان هم پیدا میشود آنها از اینها جدا هستند و جهودهای بهائی ابدا به مسلمانان بهائی نمیپردازند و آنها را گرامی نمیشمارند و همیشه میانشان جنگ و ستیز است مبلغ ها هم با آنکه از نژاد و تبار مسلمانان بودند با جهودها بودند زیرا آش و پلو و انگیزههای هوس و خوشی در نزد آنها بود. سردستهی آنها مردی بود به نام میرزا محمد خان پرتوی که در حیفا و پیش از آن در تهران او را دیده بودم پدرش از نوکرهای امیر بهادر بود مایهی دانش نداشت ولی فریفتار و نیرنگ باز بود چون من و سید اسدالله قمی به آنجا رسیدیم در رشک شد و نخواست که کار ما در همدان گل کند. در نهانی به نزد سید اسد الله میرفت و از من بدگوئی میکرد و پیزور در پالان او میگذاشت که تو چنین و چنانی نباید سر سپردهی این آدم باشی هر چه هم من به سید اسد الله پند و اندرز میدادم که فریب این گول و مول جهودان بهائی را مخور و آبروی خود و مرا بر خاک مریز و ارج ما را بر
باد مده چنان فریفته شده بود که به گوشش فرونمیرفت و کم مهری آغاز کرد سرانجام رخت بربست که به رشت برود و از آنجا خود را به حیفا و شوقی برساند (زیرا به روحی و شوقی دلبستگی زیاد داشت و چون زیبا پسند بود دربارهی آنها یک دفتر مثنوی هم گفته بود) روزی که میخواست به راه بیفتد من ز بس دل تنگ شدم گفتم: سید اسدالله! گوش به سخن من ندادی و مرا دلتنگ کردی ولی بدان که تو به حیفا نخواهی رسید و شوقی را نخواهی دید، از برخورد روزگار چنان شد که من گفتم، در رشت بیمار شد و پزشکان گفتند رهسپاری بویژه در دریا برایش زیانآور است به ناچار به تهران برگشت.
من هم پس از چندی به قزوین رفتم و از آنجا روانهی آذربایجان شدم و روزگاری در آن سرزمین بودم در آذربایجان بویژه در تبریز و خلخال بیشتر کار من خواندن دفترها و دیوانها بود و چند جنگ از چامه و چکامههای سخن سرایان نوشتم و دو سه دفتر از تازی به پارسی ترجمانی کردم و بر دانش خود افزودم. آنگاه به تهران آمدم.
چند سالی از درگذشت عبدالبها گذشته و شوقی لجام کارها را به دست گرفته و نخست فرمانی که داده بود این بود که نامهها و برگهائی که باب و بها به خط خود نگاشتهاند گردآوری شود تا برای او بفرستند و هر چه هست و نزد او باشد تا اگر در میان آنها چیزی باشد که به کار این کیش زیان دارد و سزاوار نیست مردم بدانند، پنهان ماند. فرمان دیگرش این بود که هر یک از بهائیان که بخواهند از شهر خود بجای دیگر بیرون از کشور روند
باید از او پروانه بگیرند. و گر نه رانده میشوند. دیگر آنکه هیچیک از هبائیان نمیتوانند با کسی که راندهی درگاه شوقی شده رو برو شوند و سخن بگویند هر چند پدر و پسر باشند. از این گونه فرمانها و دستورها بسیار داد که مایهی ریشخند دانایان است برای نمونه یکی از صدها مانند آنرا بشنوید:
زنی بود بنام حاجی طوطی خانم همدانی از بهائیان پا بر جا، برای دیدن پسرش به امریکا رفت و چارهای نداشت شوقی او را برای آنکه دستور رفتن امریکا را نداشت راندش، در بازگشت به طهران دختران و دامادهایش که هبائی بودند از ترس «محفل روحانی» نتوانستند از مادر دیدن کنند پس از چندی پیرزن بیمار شد هر چه لابه و درخواست کرد که من بیمارم و به زودی از جهان میگذرم بگذارید در دم واپسین فرزندانم را ببینم «محفل روحانی» نگذاشت، مرد و فرزندان از ترس به سراغش نرفتند. اکنون میپرسید «محفل روحانی» چیست؟ هر سال در یکم اردیبهشتماه هبائیان هر شهری نه نفر را از میان خود به دستور ویژهای برمیگزینند که بست و گشاد کارها در دست آنهاست و مردم آن شهر باید دستور محفل را کار بندند هر چند با راستی و درستی سازش نداشته باشد. و تا بیت عدل درست نشده محفل، کار او را میکند و خوب بخواهید بدانید محفل، بچهی بیت عدل است.
یک نمونهی دیگر یکی از استادان دانشگاه که در خانوادهی بهائی پا به جهان گذاشته بود. زنش بیمار شد و نیازمند شد که بیدرنگ او را به
بیروت بفرستد، دید اگر از شوقی دستور بخواهد شاید دو سه روزه پاسخ نرسد و کار از کار بگذرد، با خود گفت: ما که کامهی نافرمانی نداریم و آنگهی او بهتر میداند که ما در این کار ناچاریم زن را برای کرت پزشکی فرستاد ولی چون شوقی آگاه شد، تلگرافی به زبان انگلیسی به محفل روحانی کرد که این زن کار ناشایستهای کرد ولی واژهای را به کار برده بود که شرم آور هم آرش آن بود. این دستورها و کارهای ناپسند گروهی را بر آن داشت که دست از او بردارند مانند شادروان آواره که از دانشمندان بنام و مبلغان گرامی بود و عبدالبها او را در نامههای بیشمار ستایش کرده چون دید شوقی از روش مردمی دور شده و کیش و آئینی که به گفتهی خداوندانش باید با خرد و دانش و راستی برابر آید فرسنگها از آنها جدائی پیدا کرده به خانهی مسلمانی بازگشت و از خدا آمرزش خواست و چند دفتر در این باره نگاشت. و پس از او نیکو که در روز نخست در بروجرد بجرگهی بهائیان در آمد و مسلمانان هر چه داشت از دستش گرفتند و رنجها به او رسانیدند ولی او شادمان بود که همهی این آزارها که به او میرسانند برای پیروی از آئین خداست. چون کار بدست شوقی افتاد و او را از نزدیک شناخت از او برگشت و براستی و درستی پیرو کیش مسلمانی شد و او نیز دفترها نگاشت. و پس از او اقتصاد که در مراغه بهائی شد و با پدر در سر این دین بستیز برخاست و او را رها و دل شکسته کرد آنگاه دو سه سال با سید اسد الله قمی به راه افتاد و چون بخویهای ناپسندیده شوقی آگاه شد با آنکه در راه این کیش رنجها کشیده بود و آوارگیها دیده و پدر را رنجانده باز به جایگاه نخست خود
برگشت و مردی دل آگاه شد و دفتری نیز نوشت. همچنین دیگران که اگر بخواهیم یک یک نامشان را ببرم دور رو دراز خواهد شد.
اینها کسانی بودند که در ایران پیدا شدند و از شوقی رمیده و بیزار گشتند در بیرون از ایران نیز کسانی بودند که کارهای شوقی را نپسندیدند ولی نخواستند در گوشهای بنشینند و در اندیشهی مردم و راهنمائی ایشان نباشند برخاستند و گامهای بلندی در آموزش و پرورش مردمان برداشتند از آنهاست