جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اختلاف در جانشینی عبدالبهاء

زمان مطالعه: 9 دقیقه

پافشاری در راندن غصن اکبر از این رو بود: بها دو سال پیش از مرگش خواستنامه‏ای به نام «کتاب عهدی» نوشت و بدست عبدالبها سپرد که هیچکس جز آن و او از آن آگاه نبود در آنجا گفت: پس از من غصن اعظم (عبدالبهاء) و پس از او غصن اکبر (محمد علی افندی) جانشین من است از این رو به فرمان بها پس از عبدالبهاء کارها باید به دست میرزا محمد علی سپرده شود ولی آن سخن‏ها را به میان کشیدند تا شوقی بیاید و جای عبدالبهاء را بگیرد و راه به غصن اکبر ندهد!

اکنون ببینیم در پایان آن خواستنامه چه می‏نویسد: «این ورقه مدتی در زیر زمین محفوظ بود رطوبت در آن تأثیر نموده و چون بقعه‏ی مبارکه در اشد انقلاب بود ورقه به حال خود گذاشته شد«.

دسته‏ای از بهائیان گفتند: عبدالحمید از میان رفت کشور عثمانی فرمان آزادی گرفت و زان پس عبدالبها چند بار به مصر و اروپا رفت و روزگاری در آمریکا گذراند و پس از بازگشتش به حیفا جنگ نخستین جهانی در گرفت انگلیسها سرزمین فلسطین را از عثمانیها گرفتند و خود در آنجا فرمانروا شدند و دست عبدالبها را در کار بازگذاشتند و نشان و

پاینام سری به او دادند و در آن روزها دفترها و نامه‏ها نوشت و برای کسان خود و خویشاوندان مرده چه دور و چه نزدیک از خدا بروی کاغذ خواهش آمرزش کرد و تا ملا زین العابدین برادر میرزا عباس نوری (پدر بها) را به یاد آورد و چیزی به نامش نوشت؛ با این همه کارها که کرد و نامه‏ها که نوشت نتوانست دمی خود را سرگرم این کار بزرگ کند و از سر نو بر برگی بنویسد: ای بهائیان پس از من شوقی جانشین من خواهد شد از او پیروی کنید و از دل و جان دوستش بدارید و به مهربانی و بندگی با او رفتار کنید؛ که پس از درگذشت عبدالبها بیایند و کاغذ نم دیده‏ی چند سال زیر خاک مانده را برای این کار و کامه به رخ این و آن بکشند! مگر پس از آمدن انگلیس‏ها و آسایش همگانی باز آن سرزمین در شورش سخت بود که عبدالبها نتوانست آن برگها را در این چند سال از زیر زمین درآورد و درست کند و کار به این بزرگی را آسان نگیرد؟… براستی جای شگفتی است در آن روزها که عبدالبها به گمان اینکه دیگر در جهان نخواهد ماند و آن خواستنامه را نوشت و بچه‏ی سه ساله را جانشین خود کرد اگر از میان می‏رفت همه‏ی بهائیان که در میانشان مردمی دانشمند پیدا می‏شد بایستی بروند و قنداق کودک سه ساله را ببوسند و او را خداوند خود بدانند، این دستور بریشخند، مانند نیست؟!!

برخی از بهائیان می‏گویند این خواستنامه ساختگی است و مادر شوقی ضیائیه خانم که خطش مانند خط عبدالبهاست نوشته تا آنجا که یکی از مردم خاور یک رج از خط عبدالبها را که در کلیسائی بر پشت تورات

و انجیل نوشته بود و همه آن را خط عبدالبها می‏دانند با رجی از این خواستنامه با دست کارشناسی عکس برداری کرد و چند برابر درشت‏تر از خود خط هر دو را در دفتری بچاپ رساند و پخش کرد که این دو خط از یک نویسنده نیست. ولی من چون خود خط عبدالبها را ندیدم و آنچه بدستم رسید رونوشت بود، نمی‏توانم درست داوری کنم. به گمان من عبدالبها در آن روزها که دریافت عبدالحمید از او رنجیده است و تواند بود که به او گزندی برساند آن برگها را نوشت و پنهان کرد و در آنجا نوشت که شوقی را نگهبانی کنید تا بزرگ شود و این کار را به دست گیرد. ولی چون هر چه شوقی بزرگتر شد، از راه راستی و درستی سرپیچی کرد و چنانکه باید و شاید خرسندی عبدالبها را فراهم ننمود و کار تباهی را بجائی رساند که برای دریافت پول دستینه‏ی عبدالبها را مانسته کرد که گزارش آنرا خواهید خواند و کارهای دیگر که سزاوار مرد سره نبود بجا آورد، عبدالبها سرگردان ماند که در این باره چه بگوید و چه بکند و امروز و فردا می‏کرد تا ناگهان درگذشت و آن برگهای مانده و نم دیده بدست خویشاوندانش افتاد تا در آن دست ببرند و بهانه‏ای برای بت تراشی بدست بیارند. با همه‏ی این‏ها شوقی پس از آمدنش به حیفا روی اینکه خود را به بهائیان بویژه مردم حیفا و عکا بنمایاند نداشت. چندی خود را در گوشه‏ای پنهان کرد و ورقه‏ی علیا کارها را بدست گرفت تا رفته رفته مردم فراموش با شوقی خو بگیرند و او را سرور خود بدانند. شوقی در نامه‏ای به بهائیان بیرون از فلسطین در این باره می‏نویسد:

»این عبد پس از واقعه‏ی مؤلمه مصیبت عظمی صعود حضرت عبدالبهاء به ملکوت ابهی به حدی مبتلا و دچار صدمات اعدای امرالله و حزن و الم گشته‏ام که وجود مرا در همچو وقتی و در چنین محیطی منافی ایفای وظائف مهمه‏ی مقدسه‏ی خویش می‏شمرم لذا چندی ناچار امور امریه چه داخل و چه خارج را بعهده‏ی عائله مقدسه مبارکه به ریاست حضرت ورقه‏ی علیا روحی لها الفدا می‏گذارم تا بمنه تعالی کسب صحت و قوت و اطمینان و نشاط روحانی نموده و بنحو دلخواه و مرام رشته‏ی خدمات را کاملا مرتبا به دست گرفته به منتها آرزو و آمال روحانیه فائز و نائل گردم بنده‏ی آستانش شوقی ابریل 1922 چون کار به اینجا رسید برای اینکه دستگاه به هم نخورد نام ورقه‏ی علیا به میان آمد و نامه‏ها از سوی او به گوشه و کنار جهان بهائی رفت که به گمان من هیچکدام نگارش او نبود، برایش می‏نگاریدند و میرزا منیر پسر زین می‏نوشت و مهرش را بر بالای کاغذ می‏زدند. پس از چندی شوقی دوباره برگشت و رشته‏ی کار را بدست گرفت. این را هم بد نیست بدانید که شوقی از لندن با یکی از خانمهای انگلیس که نامش لیدی بلام فیلد و دارای پایگاهی بود به حیفا آمد. این زن پاینام ستاره خانم در میان بهائیان داشت و اولین نامه را که شوقی به بهائیان نوشت دستینه‏ی او نیز در پائین آن بود و در آن روز با شوقی همدستی می‏کرد و درباره‏ی او سخن‏ها گفته‏اند که ما از آن می‏گذریم.

باری بر سر سخن رویم بسیاری از بهائیان کار آزموده و دانش پژوه از پیرامون شوقی پراکنده شدند و پی کار خود گرفتند و برخی به مسلمانی‏

بازگشتند و در این باره نامه‏ها و دفترها نوشتند چند تن هم در کار این کیش و آئین بررسی‏های دور و دراز کردند و سرانجام گفتند: این که بهائیان می‏گویند سید باب مژده ده آمدن بها بود و از خود چیزی نداشت و تنها آمدنش برای این بود که مردم را آگاه سازد که به زودی آنکه چشم براهش هستید خواهد آمد چنین نیست بلکه سید باب با سخنانی رسا و دستورهائی بجا آمد و دم گرم و خدائیش گروهی را بدور خود کشاند و در چند انجمن با دانشمندان رو برو شد و گفتگوها کرد و دسته‏ای از بزرگان کیش مسلمانی به او گرویدند و جانفشانیها کردند که چشم روزگار خیره شد و چنان پایدار و به این رو بودند که در چند جا هنگامه‏ها بپا شد تا آنجا که فرمانفرمای این کشور با نیرنگ بر آنها چیره شد و آنچه بهائیان از جانفشانی و پایداری بخود می‏بندند و می‏گویند، از آن آنها نیست از بابیان است. از این گذشته سید باب نامه‏ها و دفترها و دستورها نوشت و پس از خود، صبح ازل را جانشین کرد و به او فرمود که کار او را در کیش و آئین به پایان برساند. صبح ازل هم با همه رنجها که کشید و ستم‏ها که دید آنچه شایسته و بایسته بود کرد و این که می‏گویند او مردی بی‏دانش و نارسا بود و چهره‏ی زشت و نازیبا داشت چنانکه هر کس او را می‏دید از او برمی‏گشت دروغ است. باری این چند تن از بهائیگری دست کشیده پیرو باب شدند و اکنون در میان بابیان شور و جوشی دارند.

پس از بازگشت شوقی به حیفا من یکی دو نامه به او نوشتم و پاسخ گرفتم. ورقه‏ی علیا هم نامه‏ی بالا بلندی برایم نوشت. باری چون ماندنم در

تهران دشوار بود آهنگ آذربایجان کردم. سید اسد الله قمی هم که در آن روزها در تهران بود خواهش کرد که با من باشد پذیرفتم و با هم روانه‏ی قزوین شدیم میرزا صالح اقتصاد هم که نزد سید اسد الله بود همراه شد. به قزوین رسیدیم و چند روزی در آنجا بودیم آنگاه بهائیان قزوین سزاوار چنان دیدند که از قزوین به همدان برویم و آذربایجان را پس بیندازیم از این رو هر سه تن روانه‏ی همدان شدیم در راه بسیار خوش گذشت چه سید اسد الله مردی خوش راه بود.

به همدان رسیدیم دیدیم بیشتر بهائیان جهودند و اگر چند تن مسلمان هم پیدا می‏شود آنها از اینها جدا هستند و جهودهای بهائی ابدا به مسلمانان بهائی نمی‏پردازند و آنها را گرامی نمی‏شمارند و همیشه میانشان جنگ و ستیز است مبلغ ها هم با آنکه از نژاد و تبار مسلمانان بودند با جهودها بودند زیرا آش و پلو و انگیزه‏های هوس و خوشی در نزد آنها بود. سردسته‏ی آنها مردی بود به نام میرزا محمد خان پرتوی که در حیفا و پیش از آن در تهران او را دیده بودم پدرش از نوکرهای امیر بهادر بود مایه‏ی دانش نداشت ولی فریفتار و نیرنگ باز بود چون من و سید اسدالله قمی به آنجا رسیدیم در رشک شد و نخواست که کار ما در همدان گل کند. در نهانی به نزد سید اسد الله می‏رفت و از من بدگوئی می‏کرد و پیزور در پالان او می‏گذاشت که تو چنین و چنانی نباید سر سپرده‏ی این آدم باشی هر چه هم من به سید اسد الله پند و اندرز می‏دادم که فریب این گول و مول جهودان بهائی را مخور و آبروی خود و مرا بر خاک مریز و ارج ما را بر

باد مده چنان فریفته شده بود که به گوشش فرونمی‏رفت و کم مهری آغاز کرد سرانجام رخت بربست که به رشت برود و از آنجا خود را به حیفا و شوقی برساند (زیرا به روحی و شوقی دلبستگی زیاد داشت و چون زیبا پسند بود درباره‏ی آنها یک دفتر مثنوی هم گفته بود) روزی که می‏خواست به راه بیفتد من ز بس دل تنگ شدم گفتم: سید اسدالله! گوش به سخن من ندادی و مرا دلتنگ کردی ولی بدان که تو به حیفا نخواهی رسید و شوقی را نخواهی دید، از برخورد روزگار چنان شد که من گفتم، در رشت بیمار شد و پزشکان گفتند رهسپاری بویژه در دریا برایش زیان‏آور است به ناچار به تهران برگشت.

من هم پس از چندی به قزوین رفتم و از آنجا روانه‏ی آذربایجان شدم و روزگاری در آن سرزمین بودم در آذربایجان بویژه در تبریز و خلخال بیشتر کار من خواندن دفترها و دیوان‏ها بود و چند جنگ از چامه و چکامه‏های سخن سرایان نوشتم و دو سه دفتر از تازی به پارسی ترجمانی کردم و بر دانش خود افزودم. آنگاه به تهران آمدم.

چند سالی از درگذشت عبدالبها گذشته و شوقی لجام کارها را به دست گرفته و نخست فرمانی که داده بود این بود که نامه‏ها و برگهائی که باب و بها به خط خود نگاشته‏اند گردآوری شود تا برای او بفرستند و هر چه هست و نزد او باشد تا اگر در میان آنها چیزی باشد که به کار این کیش زیان دارد و سزاوار نیست مردم بدانند، پنهان ماند. فرمان دیگرش این بود که هر یک از بهائیان که بخواهند از شهر خود بجای دیگر بیرون از کشور روند

باید از او پروانه بگیرند. و گر نه رانده می‏شوند. دیگر آنکه هیچیک از هبائیان نمی‏توانند با کسی که رانده‏ی درگاه شوقی شده رو برو شوند و سخن بگویند هر چند پدر و پسر باشند. از این گونه فرمانها و دستورها بسیار داد که مایه‏ی ریشخند دانایان است برای نمونه یکی از صدها مانند آنرا بشنوید:

زنی بود بنام حاجی طوطی خانم همدانی از بهائیان پا بر جا، برای دیدن پسرش به امریکا رفت و چاره‏ای نداشت شوقی او را برای آنکه دستور رفتن امریکا را نداشت راندش، در بازگشت به طهران دختران و دامادهایش که هبائی بودند از ترس «محفل روحانی» نتوانستند از مادر دیدن کنند پس از چندی پیرزن بیمار شد هر چه لابه و درخواست کرد که من بیمارم و به زودی از جهان می‏گذرم بگذارید در دم واپسین فرزندانم را ببینم «محفل روحانی» نگذاشت، مرد و فرزندان از ترس به سراغش نرفتند. اکنون می‏پرسید «محفل روحانی» چیست؟ هر سال در یکم اردیبهشت‏ماه هبائیان هر شهری نه نفر را از میان خود به دستور ویژه‏ای برمی‏گزینند که بست و گشاد کارها در دست آنهاست و مردم آن شهر باید دستور محفل را کار بندند هر چند با راستی و درستی سازش نداشته باشد. و تا بیت عدل درست نشده محفل، کار او را می‏کند و خوب بخواهید بدانید محفل، بچه‏ی بیت عدل است.

یک نمونه‏ی دیگر یکی از استادان دانشگاه که در خانواده‏ی بهائی پا به جهان گذاشته بود. زنش بیمار شد و نیازمند شد که بی‏درنگ او را به

بیروت بفرستد، دید اگر از شوقی دستور بخواهد شاید دو سه روزه پاسخ نرسد و کار از کار بگذرد، با خود گفت: ما که کامه‏ی نافرمانی نداریم و آنگهی او بهتر می‏داند که ما در این کار ناچاریم زن را برای کرت پزشکی فرستاد ولی چون شوقی آگاه شد، تلگرافی به زبان انگلیسی به محفل روحانی کرد که این زن کار ناشایسته‏ای کرد ولی واژه‏ای را به کار برده بود که شرم آور هم آرش آن بود. این دستورها و کارهای ناپسند گروهی را بر آن داشت که دست از او بردارند مانند شادروان آواره که از دانشمندان بنام و مبلغان گرامی بود و عبدالبها او را در نامه‏های بی‏شمار ستایش کرده چون دید شوقی از روش مردمی دور شده و کیش و آئینی که به گفته‏ی خداوندانش باید با خرد و دانش و راستی برابر آید فرسنگها از آنها جدائی پیدا کرده به خانه‏ی مسلمانی بازگشت و از خدا آمرزش خواست و چند دفتر در این باره نگاشت. و پس از او نیکو که در روز نخست در بروجرد بجرگه‏ی بهائیان در آمد و مسلمانان هر چه داشت از دستش گرفتند و رنجها به او رسانیدند ولی او شادمان بود که همه‏ی این آزارها که به او می‏رسانند برای پیروی از آئین خداست. چون کار بدست شوقی افتاد و او را از نزدیک شناخت از او برگشت و براستی و درستی پیرو کیش مسلمانی شد و او نیز دفترها نگاشت. و پس از او اقتصاد که در مراغه بهائی شد و با پدر در سر این دین بستیز برخاست و او را رها و دل شکسته کرد آنگاه دو سه سال با سید اسد الله قمی به راه افتاد و چون بخویهای ناپسندیده شوقی آگاه شد با آنکه در راه این کیش رنجها کشیده بود و آوارگی‏ها دیده و پدر را رنجانده باز به جایگاه نخست خود

برگشت و مردی دل آگاه شد و دفتری نیز نوشت. همچنین دیگران که اگر بخواهیم یک یک نامشان را ببرم دور رو دراز خواهد شد.

این‏ها کسانی بودند که در ایران پیدا شدند و از شوقی رمیده و بیزار گشتند در بیرون از ایران نیز کسانی بودند که کارهای شوقی را نپسندیدند ولی نخواستند در گوشه‏ای بنشینند و در اندیشه‏ی مردم و راهنمائی ایشان نباشند برخاستند و گامهای بلندی در آموزش و پرورش مردمان برداشتند از آنهاست