آیتی- آیا بهائیان فی الحقیقة در جهل و بی خبری و اشتباه واقع شدهاند یا در پیمودن راه خطا معتمدند؟
آواره – در اینکه اکثرشان در جهل واقع شدهاند شکی نیست ولی کلام در این است که جهل بر دو قسم است جهل مفرد و جهل مرکب جهل مفرد آن است که امری بر انسان نامعلوم است ولی او طالب است که آن را معلوم نماید و بسا که برای رفع آن مجهول به راههای خطا و اشتباه هم برود. یعنی فساد را صلاح پندارد و شر را خیر گمان نماید ولی باز جهل مفرد است و مادام که با مقاصد دیگر مرکب نشده رفع آن ممکن است و باشد که روزی این جهل مبدل به علم شود. به عقیدهی نگارنده جهل مفرد مورد ملامت نیست چنانکه سهو و اشتباه قابل شماتت نه زیرا انسان معرض اشتباه و خطا و سهو و نیسان است پیوسته امواج سراب است به بدیدهی بشر آب ناب نماید و سنگ سفید است که در خوشاب جلوه کند زمین دوار را ساکن و کرهی ثابت را سیار تصور کند. پس عیب
نیست که انسان اشتباه نماید و یا جاهل ماند. اما عیب است که در جهل مرکب باشد و نخواهد رفع اشتباه از خود کند و یا پس از رفع اشتباه نخواهد که بر جهل و اشتباه خود اقرار نموده از راه خطا باز گردد. بلی این عیبی بزرگ است و بینظیر و جهلی سترگ است و جبران ناپذیر.
جهل مرکب عبارت از جهلی است که ترکیب شده باشد با معایب و نقائص دیگر از قبیل عصبیت، شهوت، طمع، حب جاه، و مال و غیره. شبههی نیست که اینگونه جهل مورد ملامت شماتت و انتقاد تواند شد. زیرا بسا میشود امری بر کسی مجهول بود و یا به طور خطا و اشتباه آن را معلوم کرد بعد از آنکه رفع اشتباه طبعا باید آن جهل مرتفع گردد هر گاه مرتفع نشد معلوم است که آن جهل که بذانه هم مذموم بوده است با ذمائم دیگر توأم و ترکیب شده. مثلا شخصی بر محسنات چراغ برق یا سیئات اقتران نامشروع آگاه نبود و راجع به این دو قضیه جهل مفردی را حائز بود و حتی برق را تنفید و شنیعه را تمجید میکرد اما بعد از آنکه چراغ برق در مملکت کشیده شد و محسنات آن را برای رأی العین مشاهده نمود و همچنین در اقتران نامشروع داخل شده به امراض مسریه مبتلا شد یا دیگران را که ارتکاب نمودهاند مبتلا دید اگر باز بر عقیدهی نخست و عقبهی اولی متوقف شد دلیل است بر اینکه جهل او جهل مرکب است. یعنی جهل او ترکیب با عصبیت و شهوت شده زیرا عصبیت وطنی و اجدادی او که پدران خود را همدم چراغهای پیه و شمع دیده مانع است از اینکه برتری چراغ برق را تصدیق نماید و نیز شهوت او مانع است از اینکه نتیجهی سیئات را پس از یافتن هم گردن گذارد. این است که جهل او جهل مرکب و زیستن در آن جهل مذموم است.
به عقیده نگارنده بهائیان تا سنهی (1340) که عبدالبهاء در حیات بود اکثری در جهل مفرد بودند مگر عده قلیلی از نزدیکان به مرکز روحا و جسما زیرا اکثرا مسائل به طور اشتباه و در پردهی نیرنگ به ایشان رسیده بود ولی پس از وفات عبدالبهاء پرده از کار برداشته شد و اکثر مطالب علنی و بازاری شد و اگر هنوز بعضی در شبههاند برای این است که نخواستهاند بفهمند و حتی با آنها که فهمیدهاند خصومت کرده و میکنند و به جای اکتشاف بر استتار آن همت میگمارند (که این هم نوعی از
جهل مرکب است) وگرنه مطلب به قدری روشن شده که مجال شبهه برای کسی نمانده و بالاخره با اندک توجهی میتوانند بفهمند که یک مجسمهی برای بیدینی و دروغ و شهوت با تناقضات در کلام و تخلفات عدیده که حتی به تخالف با اصول مذهب بهائی هم موصوف است در رأس ایشان واقع شده و جز پر کردن کیسه و اجرای شهوات هیچ مقصدی ندارد بنابراین بعد از این هر بهائی ثابتی در جهل مرکب است چه که در دوره اولی به سبب محبوسیت سید باب (که بزرگترین سوء سیاستی بود که به وسیلهی همان سیاست به اصل قضیه اهمیت داده شد) بابیان بابیان باب خو کرده در شبهه افتادند و در دورهی ثانی هم به واسطه دوری از بهاء و من معه و به سبب فراهم نبودن وسیلهی ملاقات او بهائیان پابند حقائق مجهوله و مجعوله گشتند و چنانکه مشهود است غالب افراد بشر بالاخص بهائیان که نخبهی بشرند در وهم پرستی از قضایائیکه دورادور بشنوند زود متأثر شده هر مسموع را مطابق وقوع میپندارند خصوصا اگر بر روی صفحات قرطاس کلمات فریبندهی ببینند. مجملا بر اثر این تأثیرات بابیها نتوانستند خود را از دام آئین گران قرن نوزدهم خلاص کنند و منتهی تحقیق و عرفانشای حصر در این بود که آیا ازل حق است یا بهاء؟ مثل اینکه حقیقت مسلم شده است که از این دو برادر خارج نیست ولی آیا کدام برحقند و کدام ناحق صبحتها میشد و حال آنکه اصلا این موضوع ازلی و بهائی را میرزای نوری خودش ایجاد کرد برای اینکه افکار را از اصل موضوع منصرف دارد و انظار را فقط بامتیاز بین او و برادرش متوجه سازد.
مجملا در آن دوره هم بابیان با هم مجادله میکردند و عدم آزادی و دوری راه و حالت دور پرستی و گور پرستی ایشان و جریان صحبت در اطراف یک سلسله از حقائق مجهوله یا تغییرات و تأویلات محیرة – العقول که اخیرا عبدالبهاء با مهارت به مغالطه کاری در ستون کتب و الواح مندرج و مندمج میساخت و قوم خود را در پردهی بیخبری میگذاشت بهائیان جاهل ماندند و در دورهی سوم که دورهی عبدالبهاء است سخن از اروپا و امریکا به میان آمد و کم کم پایهی توهماتیکه در زمان بهاء گذاشته شده بود با مهارت و استادی عبدالبهاء تا درجهی محکم شد تا اینکه عبدالبهاء از دنیا رفت و مذهب بهائی که یک پرده هفت رنگیست پر
از نیرنگ و یا به قول مدیر جریده ملا نصرالدین بوق دو سره ایست که از هر سری صدائی و از هر سوئی نغمهی و نوائی بیرون میدهد با لب و دهان شوقی افندی آشنا شده و مثل مشهور سرنا زدن شخص ناشی مصداق یافت از طرفی خود او شخصا به قدری منهمک در شهوات بود که حتی نتوانست شش ماه بعد از وفات پدرش تأمل و تحمل نماید و به مجرد استقرار بر مقر الوهیت یا ولایت یا هر عنوان دیگری که خوشتر دارد و به محض دریافت نخستین مبلغ از مال الله (به اصطلاح خودشان) فوری سر در اروپا گذاشت و برای دعا و مناجات (!(متوجه سویس و انترلاکن و سایر مراکز دعا و مناجات شد و از طرفی بعضی از بینایان و دانایان در اطراف هند و مصر و اروپ و آمریک سفر کرده دروغهای بیست سالهی عبدالبهاء را کشف کردند و اثری از آنچه در الواح و متحد المالها دیده بودند در در آن اقطار نیافتند و دانستند این نفوذها و قدرتها فقط در ستون اوراق است و تنها احاطه بهاء و عبدالبهاء بر صفحات قرطاس و در الفاظ و عبارت (آن هم بدون معانی مستقیمه و با وجود این در زیر پرده) بوده و ابدا از تنگنای لفظ قدم در میدان معانی و فعلیت ننهاده از طرف دیگر رؤسای مرکزی که از زن و مرد هر یک هوائی بر سر داشتند نوائی زدند و لوائی افراشتند و چیزهای متناقض و متباین به هر کو و سوئی نگاشتند دائما شوقی افندی برحلت شتاء و صیف و به تحصیل عشرت و کیف مشغول و بستگانش با لحن دریغ و حیف امر را بر اتباع مشتبه میساختند و به نشر اکاذیب میپرداختند و با اینکه بهائیان به موجب همان لقبی که رئیسشان به ایشان داده اغنامی هستند قلیل المدرک و کثیر المنفعه باز بسیاری از ایشان آگاه و بیدار شدند و در محل خود اشاره خواهد شد که شرقا و غربا چه کسانی از امر بهائی منزجر و منحرف شدند و حتی رسائل و مقالاتی نگشاته و اگرچه رؤسای مرکزی زود در مقام جلوگیری برآمده حتی یکسال شوقی افندی را در محبس حیفا حبس نظر کرده نگذاشتند به مرکز دعا و ذکر (سویس) سفر کند ولی باز هم به قسمی رفتن عبدالبهاء سرپوش را از کار برداشت که بدون شبهه دیگر مثل ایام حیات او حقایق بزیر پرده مستور نخواهد شد و حتی اگر شوقی افندی دارای هرگونه قدرتی بشود دیگر نمیتواند دوباره افکار را در سلاسل و اغلان خدع و حیل محبوس و مغلول سازد و مانند پدرش عبدالبهاء به نشر اکاذیب به پردازد. این است که ذکر شد که
از این به بعد باقیماندگان در بساط بهائیت در جهل مرکبند بلکه میتوان گفت باقی ماندگان در جهل منحصر به یک عده از دهاتیان بیخبر از قبیل بهائیان جهرم و سنگسر و امثالها هستند و الا مطلب بر احدی از اهل بصیرت و انصاف پوشیده نمانده و متظاهرین بهائیت در مراکزی مثل طهران و سایر بلاد معظمه خیلی کم و از آن کم هم فقط و فقط بر روی اصول استفاده ولو موهوم هم هست ایستادگی کردهاند و در مقام خود خواهیم دانست که استفادهی این گونه اشخاص چیست و بر چند قسم است و وزن و قیمت آنها تا چه اندازه است. آیتی – خیلی میل دارم که این مطلب روشن شود که آیا رؤسای این امر (باب و بهاء و عبدالبهاء) بطوری که بهائیان میگویند تحصیل نکرده و امی بودهاند یا به قسمی که منکرین بهائیت عقیده دارند آنها دارای تحصیلات کافیه بوده و هر یک در دوره خود ادوار تحصیلات خویش را به پایان برده و پس از فراغت از تحصیل داعیه خویش را ابراز نمودهاند. آواره – یکی از یکی پرسید آیا کلمهی هیچکدام به فتح کاف است یا به کسر آن؟ در جواب گفت هیچکدام (به ضم کاف) متأسفانه منهم باید بگویم که هیچکدام. اولا ادعای بهائیان بر امی بودن رؤساء به قدری بیاساس است که خودشان هم کاملا میدانند که این سخن صرف ادعا است و مرئوسین تنها پابند گفتار رؤسای خویشند که خود دربارهی خود این ادعا را کردهاند و امی بودن خویش را با آب و تابی فوقالعاده بیان نمودهاند چنانکه بهاء در لوح سلطان (همان لوح که خود را در آن غلام و عبد و… بیان نموده و ناصرالدین شاه را ملیک زمان و امثالها را ملیک زمان و امثالها ذکر فرموده) میگوید: ما قرئت ما عند الناس من العلوم و ما دخلت المدارس الخ بهائیان پابند همین سخت شده در حالتیکه اکثرشان میدانند پدر بهاء از اهل خط و سواد بوده و پدری که به قول خودشان وزیر و به عقیده من منشی بوده البته پسر خود را بدون تحصیل و بیعلم نمیگذارد و به طوری که کاملا تحقیق شده بهاء مدتها در نزد میرزا نظر علی حکیم و بعضی دیگر از علماء و حکماء و مراشد صوفیه تلمذ کرده و در هر گوشهی طهران که خرقهی بوده ایشان در آن خزیدهاند و از هر حکیم و عارفی چیزی آموختهاند معهذا بابیان تصور مینمایند که چون آقا در لوح سلطان فرمودهاند
«ما قرئت ما عند الناس من العلوم» در این صورت باید قطعا این ادعا را گردن نهاد و اگر بگوئیم آقا دروغ فرمودهاند حتما آسمان خراب خواهد شد! و نه تنها در این قضیه بلکه در همه مواقع تنها دلیل و سند بهائیان بیان باب و بهاء و عبدالبهاء است در حالتی که در هیچ جای دنیا معمول نیست و مورد قبول هیچ عقل سلیم نتواند شد که سخن مدعی دلیل بر ادعای او باشد. این به آن میماند که کسی بگوید فلان آقا چون مدعی شده است که من سلطان السلاطینم پس سلطان السلاطین است. یا فلان شخص که ادعای طبابت کرده همان ادعا مر او را کافی است و مزایای عملی که معالجهی مریض و امثالها است لازم نیست و ما خواهیم دانست که در ظهور بهاء صورتا و معنا بر مرض عالمیان عموما و ایرانیان خصوصا افزوده و کمتر اثر نیکوئی حتی در اتباع بلکه در خاندان خودش هم نبخشیده مجملا در کمال غربت است که گفتار مدعی را در همه جا حجت میدانند و بدان استدلال مینمایند و عجبتر از آن اینکه در عین حال که به این درجه سخن مدعی را بر ادعای خودش دلیل میگیرند یک وقت هم میرسیم به جائی که دیگر سخن آن آقا دلیلیت ندارد و به قدری به آن آقا است ولی او بیجا کرده است که این سخن را فرموده است مثلا باب چون گفته است که من دارای فلان مقامم پس او متخصص به آن مقام است ولی اینکه گفته است «بعد از من کسی دارای رتبه بالاستقلال نیست و تا دو هزار و یکسال دیگر ظهوری نمیشود» او نفهمیده است و بیجا کرده است زیرا که ما میخواهیم هر روز یک ظهور نوظهوری داشته باشیم یا اینکه مثلا بهاء هر جا هر چه را گفته است و هر ادعائیکه در حق خود اظهار نموده حجت است و لیکن اینکه در کتاب عهد و وصیت نامهاش گفته است «قد اصطفینا الاکبر بعد الاعظم» یعنی غصن اکبر میرزا محمد علی پسر وسطی خود را بعد از غصن اعظم عباس افندی بنص صریح مرجع اهل بهاء و جاینشین خود قرار داده میگویند غلط کرده برای اینکه شوقی افندی جوانتر و خوشگلتر است و برای زیارت زن و مرد مناسبتر یا اینکه عباس افندی هر جا هر چه را فرموده است بدون دلیل دلیل است و بدون مدرک مدرک است اما اینکه او مقامات را به خود منتهی ساخته و میگوید بعد از من کسی دارای
مقامی حتی مقام ولایت نیست میگویند به غلط رفته و ما شوقی افندی را ولی ولی امرالله میدانیم!! باری به اصل موضوع رجوع نموده گوئیم در اینکه باب در طفولیت شاگرد شیخ محمد معلم مشهور به شیخ عابده یا عباد بوده شبههی نیست و در اینکه چندی هم در کربلاء در حوزهی درس حاج سید کاظم رشتی حاضر میشده لاریب فیه و خود بهائیان هم تا این درجه اعتراف دارند و این است که ما هم در کتاب کواکب الدریه اشارهی به آن نمودهایم و آنها هم مخالفتی نکردند و همچنین بهاء چنانکه ذکر شد نزد هر حکیم و مرشدی تلمذ نموده و اگر هم داخل مدرسه نشده باشد دلیل بر امی بودن او نیست ولی این را نگذاشتند در آن کتاب تاریخ درج کنیم! و حتی به طوریکه اخیرا دانستهایم نواقص تحصیلات خود را تا حدی در سلیمانیه کردستان در مدت دو سال تکمیل نموده و به عکس اظهارات عبدالبهاء که در این گونه موارد نعلهای واژگونه بر سمند مقصود میزد بهاء در نزد شیخ عبدالرحمن رئیس عرفا تلمذ مینموده و کتاب ایقان را هم در آنجا نوشته و به حیله رساله خالویه نام نهاده خال باب را سائل و خود را عجیب قلمداد کرده. اما عبدالبهاء آن قدر معلم و مربی دارد که از حد خارج است نخستین معلمش همان پدرش بهاء و بعد از غیبوبت بهاء به سلیمانیه معلمش میرزا موسی کلیم عم والا تبارش بوده و در رتبهی سوم رسما او را نزد شیخ عبدالسلام شوافی که از حکماء و علماء مشهور بغداد بوده به تعلم و تدرس گماشتهاند و حتی سخنانی راجع به ایام تحصیل در بغداد که بحبوحهی جوانی و زیبائی ایشان بوده از قول اعظم نامی بغدادی در مصر شنیدم و شیخ فرج الله کردی هم شنیده عصبانی شد ول من عصبانی نشده و باور هم نکردم زیرا نظیر آن در حق پدرشان هم میگفتند راجع به اوقات اقامت طهرانشان در موقعی که پیش خدمت یکی از شاهزادگان درباری بودهاند و چون در ایام ایشان نبوده و ندیدهایم نمیتوانیم آن مسموعات را در حق ایشان و نه در حق پسرشان عبدالبهاء قبول کنیم و محتاج به این تحقیقات هم نیستم زیرا بعد از آنکه ثابت شد که آنها بشرند و مازاد از عوالم بشریت واجد مراتبی نیستند هر امری ممکن و وقوع و عدم وقوعش مساوی است جز آنکه آقای شوقی افندی در عصر خودمان بزرگ شدهاند و معلم خصوصی ایشان آقا سید اسدالله قمی را شناخته و سخنانی شنیده
و راجع به ایام تحصیل بیروتشان هم کسانی را که از هر حیث اطلاعات وافیه داشتهاند به ما معرفی کردند و شاید ناصر افندی خاله زاده ایشان در مصر بهترین مسطورهشان باشد – مجملا از زمینه مطلب دور نمانیم تحصیلات رؤسای بهائی به قدری مسلم است که جای انکار نمانده است و قیمتی برای عبارت لوح سلطان باقی نگذاشته و به علاوه تحصیلات بهاء و عبدالبهاء در ضمن معاشرت با علما و فضلای عکا و فراهم کردن یک کتابخانهی بزرگی که الان در دست شوقی افندی است بالاخره مطالعات دائمی این رؤساء (ولو تفریحا و تفننا در مواقع بیکاری بوده) به اندازهی مسلم – و ثابت است که حتی در تفاوتهای بینی که بین کلمات اولیهشان با تراوشات اخیرشان مشهود است علوم تکسیبهشان را چون شمس فی رائعة النهار روشن و آشکار میسازد. ثانیا اینکه عرض شد (هیچکدام) برای این بود که ادعای اشخاصی که منکر بهائیتند بر تکمیل این رؤساء در تحصیل علم آن هم قابل قبول نیست زیرا مردم میخواهند ادعای ایشان را در امی بودنشان ابطال کنند لهذا میگویند این رؤسا تحصیلات کافیه داشتهاند و این شایعه چنین میفهماند که گویا باب و بهاء و عبدالبهاء به قدری تحصیلاتشان کامل بوده که از هر علمی بهره داشتهاند و حال آنکه چنین نیست بلکه معلوماتشان با وجود کثرت مطالعات محدود بوده و شاید هر کس دیگر به این درجه کتب نفسیه و مطالعات سرشار با فراغت بال داشته باشد تراوشات علمیهاش به مراتب از ایشان بهتر باشد و کسانیکه در الواح و کلمات ایشان ممارست کرده باشد و پیوسته همدم الواح و رسائلشان بوده باشند خصوصا در حل و عقد امورشان وارد شده باشند میدانند که به قدری معلومات اینها محدود و به اندازهی اشتباهات و اغلاط در کلماتشان زیاد است که حتی بهترین شخص و رأس رئیسشان عبدالبهاء را نمیتوان یک نفر ادیب عالی مرتبت شمرد و فی الحقیقة بیانصافی است اگر او را شاگرد شیخ سعدی در ادبیات و تلمیذ حاجی ملا هادی سبزواری در حکمت و کاسه لیس و ولتر در رفورمهی مذهبی بشماریم و اگر آنها ادعائی کرده و بر اثر جهل مردم ایران آنهم در دورهی استبداد و ظلمت بیعلمی و بیداد استفاده کرده باشند یا مکر و خدعهشان کامل بوده و به انواع دسایس یک عده کمی مرید در دنیا پیدا کرده باشند دلیل بر کمال
تحصیل ایشان نیست و ایشان خصوصا شوقی افندی حتی دارای یک بلادتی هم بوده که دو سال از امتحان ساقط شده و امروزه میتوان ثابت کرد که او از جوانان طهران خیلی پلیدتر و بیعلمتر است. آیتی – به موجب اشاره شما پدر میرزا حسینعلی را میگویند وزیر بوده اما من از همهی درباریان قدیم و جدید تحقیق کردهام و نتوانستهام مدرکی به وزارت او به دست آورم و خیلی میل دارم این موضوع هم مکشوف شود که مقصود از این شایعه بیحقیقت چیست؟ و چرا باید صاحب یک همچو داعیه به استخوان پدر افتخار کند؟ و دیگر آنکه لقب بهاءالله از کجا به ایشان رسیده؟ آواره – رؤسای بهائی اصراری دارند که اولا کسی میرزا حسین علی نوری را به اسم ذکر نکرده ایشان را با القاب مجهولی که تاکنون دانسته نشده است آن القاب از کی و برای چه به وی مخصص گشته یاد نمایند. زیرا مشهورترین لقب مشارالیه که بهاءالله است ما هر قدر خواستیم بفهمیم از کجا به ایشان رسیده معلوم نشد چه که معطی القاب در مذهب باب خود باب بوده نه دیگری چنانکه قدوس و باب الباب و غیره و غیر القابشان از طرف باب تعیین شده ولی هیچ توقیع و بیانی از سید باب دیده نشده است که مشارالیه را بدین لقب خوانده باشد. بلی آنچه مشهور است این است که در بدشت در موقعی که اصحاب باب برای ساخت و ساز شریعت به طوریکه در کواکب الدریه هم نوشته اجتماع کرده بودند و در میان همهی خرابکاریهایشان یکی هم تخریب شریعت اسلام را در نظر گرفته مشورت میکردند که آیا باید نسخ و تجدید شود و از آن جمله قرةالعین قائل به نسخ و تجدید بوده (!) و این رویهای است که تاکنون در هیچ مذهب سابقه نداشته هیچ پیغمبری نسخ شریعت قبل و تشریع شرع جدید را یک امر شوروی قرار نداده مجملا در آن مورد توقیعاتی از ماکو از طرف باب رسید و هر یک از اصحاب خود را به لقب مخصوصی ملقب و مذکور داشته بود مگر یک عده از آنهائیکه در صف دوم واقع بوده و در نظر باب اهمیتی نداشتهاند و تنها اشتباهیکه باب کرده و غفلت نموده این بود که میرزا حسینعلی را در صف دوم جا داده و لقبی بر ایشان نفرستاده بود از این رو ایشان فوقالعاده عصبانی شده قصد کناره جوئی و کوچ کردن از آن سرزمین نمودند لهذا
قرةالعین که حتی اقبال و اعراض یک نفر آدم متوسط الحال را هم خیلی اهمیت میداد و بعضی گفتهاند که با آقای نوری سری و سری داشتند و این را بهائیان به علاقهمندی ایمانی او تعبیر کرده میگویند باطنا ایشان را خدا یا یک وجب پائینتر از خدا میدانست کنارگیری ایشان را خوب ندیده گفت لقب بهاء هم برای شما باشد ولی از آنجا که بیاجازه باب انتشار این لقب چندان پسندیده نبود فوری به این لقب مشهور نشده تا بعد از قتل باب که بهاء هوای خدائی بر سرش افتاد و کبار اصحاب باب و خود قرةالعین هم متدرجا دورهشان سپری شده حاضر نبودند که حقایق را بیان کنند ایشان بالقاء خود و عائلهشان به لقب بهاء و نه تنها بهاء بلکه بهاءالله متخصص شدند ولی پوشیده نماند که پس از ورود در عکا چون مورد اعتراض اهل سنه واقع شدند بر اینکه بشر نمیتواند به لقب بهاءالله ملقب شود این بود که بهاء مطلق یا بهاءالدین در نزد اهل سنه گفته میشد مگر در این اواخر که به زرنگیهای عبدالبهاء و با پولهای ایرانی که به عنوان رشوه و بر طیل بقضاة و افندیهای عکا داده میشد از تعرضات جلوگیری شد و متدرجا بهاءالله در السنه و افواه مشهور گشت و باز بعد از پنجاه سال در این ایام دیده میشود که شوقی افندی رئیس کنونی بهائیان در بعضی از الواح خود به همان کلمهی بها قناعت کرده مضافالیه آن را نمینویسد خصوصا در الواحی که در مصر و فلسطین هم قرا هست نشر شود مخصوصا این رعایت را میکند که مبادا تعرض اهل سنه تجدید شود مجملا این بود شرح لقب بهاء و اگر ما هم در این کتاب به بهاء مطلق قناعت کنیم امید است اهل بهاء این را وسیله و بهانه نکنند و بر غرض رانی حمل ننموده مسائل صحیحه را به این دستاویز از میان نبرند. چنانکه عادت ایشان است که هر کس اندکی در اصطلاحات از طریقهی ایشان منحرف شد گمان میکنند یک کفر مسلمی را مرتکب شده و فوری همان را دستاویز و وسیله از میان بردن مطالب حقهی صحیحه مینمایند لهذا تذکر داده شد که اگر گفتن بهاء مطلق دلیل بر بغض و غرض باشد اولا عبدالبهاء و ثانیا شوقی افندی بزرگترین مبغض و مغرض خواهند بود که سبقت بر استعمال این لفظ جستهاند و دیگر جمال قدم و جمال مبارک و نیز اعظم و اسم اعظم و امثالها ابدا معلوم نیست که با چه استحقاق و به چه مناسبت به ایشان مخصوص شده؟! و با فرض اینکه خودشان و ابناء و عائله و مردهشان استعمال کنند دلیل نیست که اینها
مصداق دارد و دیگران هم مجبورند که استعمال نمایند چه که ایشان در موارد کثیرة بالصراحة اننی انا الله هم سرودهاند البته کسی مجبور نیست که آنچه او خود در حق خود گفته در عین اینکه خودش هم یقین بر دروغ بودن آن داشته دیگران هم با وجود عدم عقیده همراهی کنند و آن القاب و الفاظ را اداء نمایند و اگر نکردند دلیل بر این نخواهد بود که هتک حرمت او را منظور داشته مغرضانه سخت راندهاند و چون میدانم یکی از موارد عصبانی شدن بهائیان و بهانه کردن بر عدم قبول مسائل حقه که منکرین بهائیت القاء کردهاند همین مورد بوده است لهذا از ذکر این جمل مضایقه نشد: ثانیا اصرار دارند که بهاء را از خاندان وزرات معرفی نمایند و مخصوصا عبدالبهاء عباس سودا و وسواسی در این باب بر سر داشت و القاء میکرد که پدر جمال مبارک از وزراء دربار محمد شاه بود این القاعات متدرجا به قسمی شایع شده که خیلی از مردم را به شبهه انداخته و گمان کردهاند که میرزا بزرگ واقعا شخص بزرگی بوده و اخیرا رؤسای بهائی و آقایان محترم به درجه وزرات هم قانع نشده به اهالی امریکا القاء کردهاند که او شاهزاده بوده چنانکه در بعضی نوشتجات که در واقع نویسندهاش یکی از رؤساء عکا بوده ولی صورة یک نفر امریکائی آن را نگاشته کلمهی پرنس را در حق میرزا حسینعلی تکرار نموده و به قول پروفسور براون فقید دیگر این یک غلط کاری است که سایر مغالطات ایشان را هم مفتضح خواهد سخت. خیلی غریب است که یک مدعی مقام روحانیت خیلی برجستهی این قدر به شئونات ظاهره پایبند باشد! آیا تعجب نیست که یک نفر صاحب داعیهی الوهیت از طرفی بخواهد خود را عالی نسب قلمداد نموده به استخوان پدر خود افتخار کند که پدرم وزیر فلان سلطان بوده و از طرفی پسرش عبدالبهاء هم بر قدم پدر مشی کرده با آن زمینهسازیها که ژنرال الامبی و مژرتودرپول را خسته کردند لقب (سری) از دولت انگلیس تقاضا کرده لقب و نشان را علامات مقام و شأن خود شناخته برای آن جشن بگیرند و صدای ساز و طنبور بلند کرده خودنمائی نمایند و عکس بردارند؟ همان عکس را که عبدالبهاء با ژنرال الامبی و صاحب منصبان انگلیس برداشته در حالتیکه نشان و فرمان دولت انگلیس روی میز است اکنون در منزل اغلب بهائیان حاضر است و گویا نمایش میدهند که هان ای اهل عالم این است عبدالبهاء که پدر خود را
خدا و خویش را مربی و معلم روحانی معرفی میکند ببینید چگونه در آستان اعلی حخضرت ژرژ خود را ذلیل کرده و دست ادب بر سینه نهاده و به نشانی که عکس ژرژ خود را حائز است افتخار مینماید. در واقع اگر همهی مسلمین بهائیت ملیونها خرج میکردند که دنیاپرستی عباس افندی و عائلهاش را به اهل عالم ثابت کنند به این درجه ممکن نبود و این است تأییدات ملکوت ابهی که حقیقت را برای اهل بصیرت (نه اغنام) واضح و روشن میسازد و بایست تشکر از مأمورین دولت انگلیس کرد که فی الواقع بهائیت را آن طور که بود از پردهی خفا بیرون به اهل عالم نشان دادند!!.
آن کاو لقب سری ز بیگانه گرفت
دین ساخته و پری ز بیگانه گرفت!
آن خانه بدوش گشت چون خانه فروش
سرمایهی تاجری ز بیگانه گرفت!
باری برویم بر سر مطلب این اصراری که بهائیان دارند که بهاء و خاندانش را به سلسلهی وزراء منسوب دارند و اخیرا حتی به کلمهی پرنس در حقش قائل شدهاند هر مطلبی را بر اهل حقیقت روشن و مبرهن میسازد و کالشمس فی وسط اسماء واضح میدارد که اینان ابدا در فکر روحانیت نبوده مادی صرف و طبیعی بحت باشند و به نام روحانیت استفاده نموده بر اثر حماقت و بلاهات معدودی هم تاکنون قدمی چند به سر منزل مقصود رفتهاند و الا اگر اینها روحانی بودند نه کاری به وزازت پدر خود داشتند و نه سلطنت ژرژ انگلستان. عجبا پسر محمود افندی الوسی که از علمای اهل سنت و مفتی بغداد بود شنیدم حضرات انگلیسها به میل خود به او نشان و لقب سری و مبلغی پول دادند و او همه را رد کرده گفت من یک نمایندهی روحانیم و با سیاسیون کاری ندارم. بلی برای این بود که او نمایندهی روحانیت تازه و به عقیده اتباعشان صاحب روح جوان است و اراده دارد که مروج روحانیت و دیانت جدید در قرن بیستم باشد و ان هذا الشئی عجاب! حال ببینیم با این تعلقات که حضرات به شئون ظاهره دارند و خود را وزیرزاده میشمارند این بزرگ زادگی را چه مایه است و وزارت آقای میرزا بزرگ نوری در چه پایه است؟ هر چند میرزا بزرگ پدر بهاء مردی مسلمان بوده و در احیان آئینگری و مغالطه کاری پسرانش در حیات نبوده و ما هم نمیخواهیم گناهی بر او وارد سازیم و به انتقاد او پردازیم ولی از بیان حقیقت و حفظ تاریخ ناگزیریم تا در آتیه کسی تصور ننماید که اهل بهاء مغالطه کردند و چندان مؤثر افتاد که حتی کسی در صدد کشف و بیان حقیقت بر نیامد خصوصا بندهی نگارنده که تاریخ حضرات را نیز در دو مجلد جمع و تألیف نموده و بعدا خواهیم دانست که اساس آن تألیف بر چه پایه و در سایهی چه تأثیرات بوده و چگونه تحریفات در آن به کار برده اختیار را از کف من بیرون بردند و بزرگترین اندوه را در قلب من ایراث کردند زیرا لطمه ی ادبی از هر لطمهی شدیدتر است مجملا (این زمان بگذار تا وقت دگر(. بنابر تحقیقات عمیقه و اطلاعات دقیقه میرزا بزرگ نوری بر خلاف شایعات منتشره از قبل بهائیان اصلا وزیرو وزیرزاده نبوده بلکه به مقام وزرات هم
نزدیک نشده پدرانش که چندان نام و نشان و اسم و رسمی نداشته در نور مازندران میزیستهاند و در طبقه دوم یا سوم واقع بودهاند برجستهترین مردان این خاندان همان میرزا بزرگ است که اسم اصلی او میرزا عباس چون به نام جدش نامیده شده به میرزا بزرگ ملقب گشته و در واقع عباس افندی عباس سوم از آن خاندان است. تنها چیزی که میرزا بزرگ را از سایر مردان آن خانواده بزرگتر معرفی کرده خط و انشاء او بوده و نخستین قدمی که آن مرحوم به سمت ترقی و تعالی برداشته قدمهائی است که در مسافرت کرمان بدان طی مسافت نموده و آخرین ترقی او همان بوده است لاغیر. و شرح آن از این قرار است که چون اللهوردی میرزا پسر فتحعلی شاه به حکومت کرمان منصوب شد میرزا بزرگ نوری به وسائلی چند خودرا به او نزدیک کرده خط و انشاء خویش را نمایش داده تقاضای رجوع خدمتی نموده و بالاخره به سمت نویسندگی و انشاء معرفی شده منشی اللهوردی میرزا شد و حتی شنیده نشده است که مقام منشی باشی که دایر مدار ریاست کابینه حکومتی است به اصطلاح امروز به او داده شده باشد، فقط چیزی که مسلم است این است که در مدت اقامت کرمان و انجام خدمت انشاء از طرف شاهزادهی مذکور رجوعاتی در کرمان به او شده که دخلهائی را ایجاب و ایجاد نموده بالاخره دارای یکی دو قطعه ملک و آبادی شد و پس از مراجعت از سفر کرمان نسبة روزگاری خوشتر از روزگار پیشین یافته از گمنامی مطلق بیرون آمد و با درباریان اندک آشنائی یافته آمد و شدی میکرد و گاهی هم سرمشقی به اطفال بزرگان میداد چنانکه در منشأت میرزا ابوالقاسم خان قائم مقام هم این نکته مذکور و میتوان فهمید که منتهی رتبه او این بوده است که سرمشقی. به کودکان بزرگان بدهد و در مقابل استفاده نماید. مرحوم سپهسالار (محمد ولی خان معروف) دو حکایت نقل نمود که خالی از مناسبت نیست بدان اشاره شود اولا حکایت نمود که یکی از تجار طهران معروف به حاج حسین سگ دندان بود و کارهای میرزا بزرگ نوری در دست او بود و من در طفولیت با بستگانم به منزل او آمد و شد میکردیم و مخصوصا عیالش در ساختن باقلوا مهارتی داشت و به همین سبب من عشقی داشتم که به منزل او بروم و کامی شیرین کنم پس از مرگ میرزا بزرگ و بابی شدن پسرهایش و بعد از آنکه مدتی قرةالعین را در خانهی خود نگاه داشته و گرد بعضی اتهامات
را به دامن خود و او و دیگران نشانید تا آنکه او هم کشته شد و شاه تیر خورد و بهاء به حبس افتاد و بعد ما وقع من هذه القبیل روزی به منزل حاج حسین رفته او را در کمال خشم و غضب و حزن و اندوه دیدم و به جمع کردن اشیاء و اسباب سفر مشغولش یافتم همراهان من که از من بزرگتر و طرف محاوره بودند قضیه را پرسیدند گفت میرزا بزرگ با آن زحماتش اندوختهی گرد کرد و ملکی خرید و پسرانش نتوانستند آن را نگهدارند و همهی آنها را بر اثر زشت کاریهای خود سپری کرده اخیرا با شاه و سیاست بازیشان گرفت و با دین و مذهب شوخیشان میآمد و اینک کارشان به جائی رسیده که باید حکم اجبار از وطن خارج شوند. حکایت ثانی که خودم بلاواسطه شنیدم مرحوم سپهسالار چهار سال قبل از وفاتش در روزی که نگارنده با سید نصرالله باقراف به منزلش رفته بود و باقراف میل داشت او را به بهائیت تبلیغ نماید آن مرحوم سخنان وی را شنیده خندان شد و گفت پدرم میگفت در منزل میرزا آقاخان صدر اعظم بودم که میرزا حسینعلی نوری را تحت الحفظ به نزد او آوردند در همان روزی که ناصرالدین شاه را تیر زده بودند چون میرزا را وارد کردند صدر اعظم بر او تغییر کرده گفت من بر حسب هم وطنی با پدرت دوست بودم و او آدم بدی نبود و ممکن بود شما جای او را گرفته به مقام انشاء و استیفاء درباری نائل شوید ولی تو به قدری بدبخت هستی که به سید باب که معلوم نیست چه جنونی بر سر داشته میگروی و حالهم تحریک بر قتل شاه میکنی! میرزا فوری جواب داد که من به سید باب عقیده ندارم بلکه به جد او هم.. ولی فورا زبان خود را حفظ کرد صدر اعظم هم به او تشر زد که فضولی مکن… و اشاره کرد که او را ببرید و بردند و پس از خروج او از مجلس و دخول در محبس صدر اعظم گفت این کلمه را میرزا حسینعلی از روی بیاختیاری راست گفت که به جد باب هم عقیده ندارد زیرا او ابدا در خط مذهب نیست و جز استفاده هیچ منظوری ندارد. این صحبت را که مرحوم سپهسالار کرد بر باقراف خیلی گران آمد به قسمی که رنگش برافروخت ولی جرئت تکذیب نداشت و من سخنان ملایمی به میان آورده باقراف را دلداری دادم و بار دیگر بازار صحبت گرم شد و صحبت به اینجا رسید که گفت من آقای عبدالبهاء شما را در پاریس دیدم و
از او پرسیدم که حال امپراطور روس در این جنگ بینالملل به کجا میانجامد؟ گفت او فاتح است زیرا که «جمال مبارک» در حقش دعا کرده و وعدهی نصرت دادند. ولی برخلاف فرمایش ایشان پس از چندی آن طور امپراطور با عائلهاش منقرض شدند که دیدید من از سخنان سپهسالار خندیدم زیرا نظایر آن را آگاه بودم و خصوصا درباره همین امپراطور روس اطلاعاتی داشتم که شرح آن را در فصول آتیه ذکر خواهم کرد ولی صورة آن روز هنوز در سلک بهائیان منسلک بودم و موقع بیوفائیم فرا نرسیده بود لهذا سکوت کردم و چون بیرون آمدیم باقراف در حق سپهسالار دشنام گفتن گرفت و هر دم میگفت پس چه طور میگفتند سپهسالار بهائی است؟ گفتم به خیلی کسان این نسبتها را میدهند حالا شما متغیر نشوید و بالاخره آخر باقراف سخنان او را باور نکرد در حالتیکه من میدانستم تمام این حرفها صحیح و اساسی است و محبت و عادت و عصبیت و حسن ظن بهائیان نمیگذارد که این گونه حرفها را باور کنند ولی باز هم یقین دارم که حرف راست تأثیر دارد و خیلی عقیده همان باقراف را تکان و تغییر داد این بود شمهی از شرح حال میرزا بزرگ و پسرانش که آقایان او را وزیر و چنانکه گفتم اخیرا وی را پرنس معرفی کردهاند! آیتی – خیلی لازم است اصل داعیهی بهاء تشخیص داده شود زیرا بهائیان نه فقط در بین عنوان نبوت و امامت انسان را سرگردان گذاشته تصریح نمیکنند که او داعیه نبوت داشته یا امامت بلکه اساسا در داعیهی او همیشه به مجامله برگذار نموده گاهی می گویند رجعت حسینی است و گاهی می گویند رجعت مسیح است و وقتی غفلت کرده الوهیت را به او نسبت میدهند پس خوب است بفهمم که واقعا او چه مقامی را مدعی شده؟ آواره – بلی یکی از مواقع مغالطه کاری حضرات در موضوع ادعاء است که هرگز آن را تصریح ننموده نزد هر کسی به قسمی عنوان و به تعبیری بیان مینمایند و ما بعد از مجاهدات بسیار اصل داعیهی بهاء را شناختیم که داعیهی الوهیت است و حتی بهائیان را عقیده این است که بهاءالله خالق آسمان و زمین و مرسل رسل و منزل کتب و مکلم با کلیم است در طور اما در ابتداء به همه کس این سخن را نمیگویند اگر طرفشان سنی یا مسیحی است میگویند رجعت مسیح است و اگر شیعه است میگویند رجعت حسینی است و اگر
متمدن است گویند نابغهی عصر و فیلسوف است (!) و اگر از عرفا و صوفیه و دراویش است میگویند قطب و مرشدی است از همه مراشد مهمتر (!) و بالاخره نزد هر قومی عنوانی دارد ولی پس از آنکه محرم اسرار شد میفهمد که او ادعائی خدائی کرده و با یک عنواناتی که به تمسخر و استهزاء شبیهتر است تا به جدیت خو را خدا شمرده مثل اینکه در مراسله پسرش مینویسد «کتاب من الله العزیز الحکیم الی الله اللطیف المجید» اما دلیل او بر این داعیه چیست؟ گویند چهار چیز دلیل بر حقیقت او است اول همان نفس ادعاء است و گمان دارند که تا کنون کسی همچو داعیهای نکرده دوم نفوذ آن ادعاء است که در عدهای از نفوس بشریه نفوذ کرده و او را به حقیقت قبول کردهاند سوم کلمات اوست که گمان میکنند مثل این کلمات را کسی نگفته و نتواند گفت چهارم بقای اوست که تا حال باقی مانده است و این حقائق را در فرائد به یک لفظ دلیل تقریر تعبیر و تمام کرده است و ما وزن و قیمت همه را خواهیم فهمید.
آیتی – خوب است در این موضوع مبسوطتر صحبت شود تا حقایق روشنتر از این گردد
آواره – اگر چه ما میخواستیم داخل در این وادی نشده عنوان مباحثه ورد و اثبات را فراموش کنیم زیرا اولا این حق علمای اعلام است و در حقیقت آقایان علماء هم کتبا و شفاها جواب این مسائل را دادهاند و به علاوه ورود ما در این وادی باز صورت سابقه را به خود گرفته از اصل مقصود که کشف تصنعات و خیانتهای ایشان در اجتماعیات است دورمان میسازد بلکه بهانهای به دست مدعی میدهد که آواره هم مثل سابقین میخواهد یک رد مذهبی در این حزب نوشته باشد ولی از آنجا که ناچاریم از اینکه نظر تحقیق در هر دو جبههی دینی و اجتماعی دینیه چه اهمیت را حائز و از جنبهی اجتماعیه چه کیفیت را داراست و حتی بفهمیم که آیا این امر خارق اوهام است و یا موجب و موجد اوهام؟ لهذا نظریه ما را مجبور میکند که ابتداء در ادلهی مذهبی و جنبهی دینی آن صحبت کنیم و ببینیم این ادله تا چه درجه حائز مقام و اهمیت است لهذا معروض میداریم. اگر آقایان بهائی کاملا تاریخ حسن صباح و اسمعیلیه را بخوانند و تعمق در ان فرمایند تصدیق خواهند کرد که ظهور بهاء عینا رجعت حسن
صباح است که با همان اصول و روحانیت دوباره کشف نقاب فرموده الا اینکه نفوذ حسن صباح از جمیع جهات کاملتر از نفوذ بهاء بوده و منطقهی نفوذش تا مصر و جزیرةالعرب رسیده و در مدت یکصد و هفتاد و یک سال کاملا سلطنت کرده است و چون تنها عطف نظر به تاریخ کافی نیست لهذا خلاصهی نهضت اسمعیلیه و تاریخ حسن صباح با وجود مشابهت با این مذهب در ذیل این عنوان بیان میشود.