روزها گذشت ماهها سپری شد و سالها بسر آمد و هر دم دلتنگی من بیشتر میشد به ناچار پدرم مرا با یکی از دوستان زردشتی که برزو نام داشت و در قزوین خانه گرفته بود بدان شهر روانه کرد. چهل روز من در میان بهائیان قزوین به سر بردم و چیزها دیدم که به گفتن در نمیآید و لی در من دگرگونی پدیدار نکرد و همچنان در کیش بهائی پا بر جا و استوار بودم و سرانجام یکی از مبلغین بهائی که نامش میرزا مهدی اخوان الصفا بود به قزوین آمد و پس از چند روزی روانهی زنجان و آذربایجان شد من نیز که آرزومند بودم در راه این کیش گامهای بلندتری بردارم با او «هم کاسه و هم کیسه و همراه شدم.«
چهل و یک روز در زنجان ماندیم و چون این شهر یکی از کانونهای بابیان بود و بابیان پر شوری داشت و در روزگار باب جنگها و خونریزیها در آنجا رخ داده بود بررسی بسیار کردم و چند تن از پیروان صبح ازل را که مردمی هنرمند بودند دیدم و مسجدی که حجت زنجانی به گفتهی بابیان که سرور آنان بود و در آنجا نماز میخواند و هم آنجا که سنگر بابیان بود دیدم و از میان تل خاکی که دورش را دیوار کشیده بودند و گلولههای توپ هنوز در آنجا بود از چشم گذراندم.
من تا آن روز «مبلغ«های این گروه را از نزدیک ندیده بودم و از این پیش آمد بیاندازه شادمان بودم که با مردان خدا و آنهائی که در دانش و شناسائی این کیش دستی دارند آشنا میشوم و از آنها سودها میگیرم و بهرهها میبرم و با آنکه دانش من بر میرزا مهدی فزونی داشت از راه پاکدلی بندگی او را برگزیدم ولی هر چه به او نزدیکتر شدم او را نارساتر و نادانتر یافتم، این مرد هیچ مایهی دانش نداشت جز آنکه سخنانی از گفتارهای بها و عبدالبها از بر کرده بود و به نام خود در هر جا چنان
میخواند که شنونده گمان میکرد از خود اوست. روزی در زنجان در خانهی مردی که زاهد نام داشت رفته بودیم زاهد یکی دو نفر را خوانده بود که بیایند و سخنان این مرد خداپرست را بشنوند و به این کیش بگروند پس از آنکه آمدیم و نشستیم و دو فنجان چای خوردیم و از این در و آن در سخن پیوستیم زاهد پرسید:
بزرگان دین در نوشتههای خود دربارهی آنکه خواهد آمد سخنها گفته و نشانیها داده این کس که شما ما را با او میخوانید با همان نشانیها آمده است؟ میرزا مهدی سری تکان داد و لبخندی زد و گفت: دوستان من بدانید و آگاه باشید:
»اگر عبد بخواهد که اقوال و اعمال عباد را از عالم و جاهل میزان معرفت حق و اولیای او قرار دهد هرگز به رضوان معرفت رب العزه داخل نشود و به عیون علم و حکمت سلطان احدیت فائز نگردد ناظر به ایام قبل شوید که چه قدر مردم از اعالی و ادانی که همیشه منتظر ظهورات احدیه در هیاکل قدسیه بودند به قسمی که در جمیع اوقات و اوان مترصد و منتظر بودند و دعاها و تضرعها مینمودند که شاید نسیم رحمت الهیه به وزیدن آید و جمال موعود از سرادق غیب به عرصهی ظهور قدم گذارد و چون ابواب عنایت مفتوح میگردید و غمام مکرمت مرتفع و شمس غیب از افق قدرت ظاهر میشد جمیع تکذیب مینمودند«.
این سخنان را که از «کتاب ایقان» از بر کرده بود و به نام خود میخواند چون آمیخته به واژههای تازی بود و روان خوانده میشد در شنوندگان کودن رخنه میکرد و دیگر یارای پرسش نداشتند و سرگردان میماندند. بیشتر هنر این مرد و همانندهایش این بود که تا میتوانستند بجای واژهی
پارسی تازی بکار میبردند بجای خون دم، بجای مس نحاس، بجای بیدار بودن تیقظ. این نیز کمک بزرگی بود تا شنونده و پرسش کننده بهراسد و نتواند دم بزند این میرزا مهدی و دیگر مبلغان از این راهها با مردم روبرو میشدند و گفت و شنود میکردند.
این مرد گذشته از اینها بسیار خود پرست و خود نما بود و از خواندن دفترهای دانش بیزار و چون میدید که من هر روز و هر شب باید نوشتههائی از زیر چشم بگذرانم و بخوانم برآشفته میشد. ولی به روی خود نمیآورد. از زنجان به تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان رفتیم که گزارش آن را در «کتاب صبحی» نوشتهام: