پس از چهار ماه اقامت در انگلستان موقع حرکت مجلسی مرکب از سی چهل نفر یار و اغیار تشکیل شد و نتیجهی آن مجلس که عکس آن را هم ذیلا نشان خواهیم داد این شد که چون وارد حیفا شدم تمام بهائیان آنجا (که از اول سی نفر مهاجر ایرانی بوده و شاید پس از تناسل عدهشان به شصت و هفتاد رسیده و امروز بر اثر مفاسد اخلاق شوقی بعضی از آنها برگشتهاند مانند رحمت الله نجفآبادی و سید یحیی اصفهانی و جلیل افندی برادر عین الملک و جمعی دیگر و شاید بعد از این مدت باز عدهشان به همان سی نفر رسیده باشد) به من گفتند که ما از خدمت شما در لندن آگاه شدیم و به اطراف بشارت دادیم! گفتم چه طور؟ گفتند شب حضرت غصن ممتاز ولی امر الله در مجلس فرمودند که حضرت آواره چنان علم امر الله را در لندن بلند کردهاند که موجبش به تمام اروپا رسیده. زیرا کار به جائی کشیده که هر چه احباب مجامع پر جمعیت تشکیل دادهاند جا نبوده است برای نشستن مردم و استماع نطق آواره در تعالیم امر بهائی (یا به قول مس روز نبرک بهائی مومنث) لهذا یک دستگاه رادیوم و تلفن بیسیم را به حضرت آواره تخصیص دادهاند و حالا دیگر با تلفن بیسیم به مجامع ده هزار نفری و بیست هزار نفری صحبت میشود و عنقریب همهی اروپا یک قطعه بهائی خواهد شد. گفتیم آری این است عنقریب عنقریب که پنجاه سال است از زبان عبدالبهاء صادر میشد و حالا دیگر از دهان شوقی خارج میشود و شما هم فریب آن را خورده و خواهید خورد
بلی شاعر عرب گفته است.
شنشنة اعرفها من اخزم
هل تلد الحیة الا الحیة
شوقی افندی فرزند همان عباس افندی است که یک نفر (فوژبتا) نام که مردی بود بسیار قصیر القامه با نیم ذرع قد و یک چهارک ریش بزی و چشم گرد و دماغ پهن در قیافه مردم چین و ژاپون نمیدانم از کجا پیدا کرده او را درشکهچی خود کرده بود و بین مریدان خود به دوست ژاپونی خود معرفی نموده اول شفاها و بعد کتبا برخ اغنام خود میکشید که امر مبارک در ژاپون نفوذ پیدا کرده و فوژیتا را وا میداشت که گاهی یک خط پنجه کلاغی کشیده به مریدان او نشان دهد که این کاغذ از احبای ژاپون آمده و یک نفر پیدا نشد بگوید این دروغها این تقلبها این حیلهها چیست که به کار میزنی؟ حتی بعد از مردن فوژیتا که نفوذ امر مبارک بهاء! با جسد فوژیتا به خاک رفت یک نفر پیدا نشد بگوید بیست سال این حقهها را خوردیم و معلوم شد که احدی در ژاپون اسم بهائی را نشنیده تا چه رسد به این که بدان گرویده باشد در این صورت چرا فرزندش شوقی نگوید که حضرت آواره با رادیوم تبلیغ میکند؟
چرا ننویسد که ملکه رومانیا بهائی شده چرا مارتاروت جاسوسه را با یک دسته تعلیمات خدعه آمیز به ایران نفرستد و مریدان خود را سرگرم نسازد؟ چرا در کلمات خود باز عنقریب را تکرار نکند؟ چون میبیند آدم آن هم آدم بیداری در این بساط نیست.
الا چون آگه از هر راز گشتم
ز راهی که آمدم من باز گشتم
سیر ما به قدمهای 19 گانه به انتها رسیده از اروپا به مصر آمده در مصر هم یافتم آنچه یافتم – خصوصا در ضمن کتاب تاریخ (کواکب الدریه) که دری دیگر از اطلاعات باز شد و خواستم به طبع آن خاتمه دهم لکن مراسلات تشویق آمیز و تهدید انگیز از حیفا رسید و از آنجا که گفتهاند (الخائن خائف) شوقی و پدر و مادر و عمه و خالهاش به قرائن فهمیدند که آواره دیگر گل به مهتاب نمیمالد و از خوش آمد گوئی احباب بر خود نمیبالد لذا پیش از اقدامات من بسی ترسیدند که اگر آواره دانستههای خود را بگوید (نه سهراب ماند نه اسفندیار) بنابراین برای جلوگیری از خرابی نغمههای غربت و کربت بلند کردند و به اطراف نوشتند که بیوفایانی در کمیناند یا دانایان و بینایانی گوشهنشین زنهار از آنان گوشه گیرند و کناره گزینند که همس و نفس ایشان
سم قاتل است و بنان و بیانشان زهر هلاهل! چه این رویه دائمی ایشان بوده که چون یکی را دل بیدار شناختند نغمهی مظلومیت و به عبارت واضحتر ترانه (نه نه من غریبم) را به گوش اغنام ضعیف القلب رسانند و ایشان را به رقت آرند تا مگر کسی گوش شنوا نیابد و چشم بینا نجوید و همچنان کور و کر مطیع اراده ایشان بماند
و بساط مریدی و مرادی بپاید. اما من که گوشم بدین نغمات آشنا بود اعتنا نکردم تا به حدی که جاسوسانی چون میرزا محمود زرقانی و شخص ارجمندی و دکتری که عجالتا نامش نمیبرم بر جاسوسی گماشتند ولی من بدانها اهمیت نداده گاهی دانسته و! گفتم و گاهی در پرده نهفتم تا کارم تمام شد و به حیفا رفته با کمال جدیت الواح وصایا را طلبیدم و به پدر شوقی فهمانیدم که تقلبات شما را شناخته و دل از شما پرداختهام سپس در بیروت به اعضای محفل روحانیشان سخن به میان آورده حقایق را گفتم که اگر یک مشت دروغ و دغلی که در زیر پردهی خداع و حیل مانده کشف شود پل شما بدان طرف آب است و خانه همه خراب مگر آن که شوقی ترک عیش گوید و راه پرده یوشی گیرد یعنی هر روز به سویس نرود و با مادموازلها نرقصد وگرنه آن رقص را نقصی در پی است و این نقص را رقصی در عقب اول همه اهل محفل تصدیق کردند و آخر دو دسته شده یک دسته طماع که کار کن مرکز بودند عمدا در صحت این اقوال شبهه کردند و دسته دیگر که بیطمع و وارسته بودند بر قول خود ایستادند و امضاء دادند در صفحه بعد صورت امضای ایشان که اکثریت آن محفل راوی است درج است
اینها محکم ایستادند که شوقی بیفروغ است و شایعات در محامد او دروغ بلکه او فقط جوانی شهوتران است و خوش گذران پول ایران را صرف ملاهی کند و قدم در امناهی زند سپس خطی به محفل طهران نوشتند بدین مضمون که شما مردم را اغفال نکنید و از حال شوقی و مرکز حیفا غافل نباشید که آنچه به شما مینویسند بیحقیقت است زیرا گاهی محفل مینوشت که ولی امر برای مصلحتی به طرفی غیب فرمودهاند. گاهی از قول عمهاش مینوشتند که هیکل مبارک تاب تحمل مصیبت و مشاهده جای خالی آقا را نداشته سفر اختیار کردهاند اما محفل طهران که آن روز تحت ریاست شعاع الله علائی و نیابت احمد یزدانی اداره میشد محض خودنمائی آن خط را که از محفل بیروت با پنج امضای مذکور صادر شده بود به حیفا فرستاده صدق و
کذب مطلب را از پدر و مادر و عمهی شوقی استفسار کردند!! و جواب آمد که اینها حرف مفسدین است و مفسدین در ابتداء به تلویح و بعد که چاره را منحصر دیدند به تصریح معرفی کردند که آواره است و حتی امضای اعضای محفل بیروت را کان لم یکن انگاشتند در حالتی که عبدالبهاء ولو به عوام فریبی است میگوید اگر محفل روحانی بر قتل من امضا کند من تسلیم میشوم مجملا روحیات محفل به هم شناخته شد که هر محفلی خوش آمد از رؤسای مرکزی گفته ماست را سیاه ذغال را سفید بر طبق آمال و امید آن قلمداد کند مقبول و هر محفلی حقیقت را بر خلاف منفعت ایشان بیان نماید مردود است اگر چه در بدیهیات سخن رانده باشد و به همین سبب است که احمد یزدانی با عقایدی که ذیلا بیان میشود خود را به طرفداری ایشان چسبانید و تمام گفتارها و کردارهای خود را انکار نمود.